|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>عمرو بن عاص رضی الله عنه > داستان اسلام آوردن وی
شماره مقاله : 9981 تعداد مشاهده : 404 تاریخ افزودن مقاله : 21/2/1390
|
قصة إسلام عمرو بن العاص رضي الله عنه أخرج ابن إسحاق عن عمرو بن العاص رضي الله عنه قال: لم انصرفنا يوم الأحزاب عن الخندق جمعت رجالاً من قريش كانوا يرون رأيي ويسمعون مني، فقلت لهم: تعلمون ــــ والله ــــ إِنِّي أرى أمر محمد يعلو الأمور علوّاً منكراً، وإنِّي لقد رأيت أمراً فما تَرَون فيه؟ قالوا: وما رأيت؟ قال: رأيت أن نَلحَق بالنجاشي فنكون عنده، فإن ظهر محمد على قومنا كنَّا عند النجاشي، فإنا أن نكون تحت يديه أحبُّ إلينا من أن نكون تحت يدي محمد؛ وإِن ظهر قومنا فنحن من قد عرفوا فلن يأتينا منهم إلا خير. قالوا: إِنَّ هذا لرأي. قلت: فاجمعوا لنا ما نهدي له، فكان أحبَّ ما يُهدى إليه من أرضنا الأَدَمُ، فجمعنا له أدَماً كثيراً ثم خرجنا حتى قدمنا عليه. فوالله إنَّا لعنده إذ جاءه عمرو بن أمية الضَّمْري وكان رسول الله صلى الله عليه وسلم قد بعثه إِليه في شأن جعفر وأصحابه. قال: فدخل عليه ثم خرج من عنده. قال: فقلت لأصحابي: هذا عمرو بن أمية لو قد دخلت على النجاشي فسألته إِياه فأعطانيه فضربت عنقه، فإذا فعلتُ رأتْ قريش أني قد أجزأت عنها حين قتلتُ رسول محمد. قال: فدخلت عليه فسجدت له كما كنت أصنع. فقال: مرحباً بصديقي هل أهديت لي من بلادك شيئاً قال: قلت: نعم، أيها الملك، قد أهديت لك أدَماً كثيراً. قال ثم قرّبته إليه فأعجبه واشتهاه. ثم قلت له: أيها الملك، إنِّي قد رأيت رجلاً خرج من عندك وهو رسول رجل عدوَ لنا؛ فأعطنيه لأقتله فإنه قد أصاب من أشرافنا وخيارنا. قال: فغضب، ثم مد يده فضرب بها أنفه ضربة ظننت أنه قد كسره؛ فلو انشقَّت الأرض لدخلت فيها فَرَقاً. ثم قلت: أيها الملك، والله لو ظننت أنك تكره هذا ما سألتُكَه. قال: أتسألني أن أعطيك رسول رجل يأتيه الناموس الأكبر الذي كان يأتي موسى فتقتله؟ قال قلت: أيها الملك، أكذاك هو؟ قال: ويحك يا عمرو، أطعني واتَّبعه فإنه ــــ والله ــــ لَعَلى الحقِّ، وليظهرنَّ على من خالفه كما ظهر موسى بن عمران على فرعون وجنوده. قال: قلت: أفتبايعني له على الإِسلام؟ قال: نعم. فبسط يده فبايعته على الإِسلام. ثم خرجت على أصحابي وقد حال رأيي عما كان عليه وكتمت أصحابي إِسلامي. ثم خرجت عامداً إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم لأسلم، فلقيت خالد بن الوليد ذلك قبيل الفتح وهو مقبل من مكة. فقلت: أين يا أبا سليمان؟ فقال: والله، لقد استقام المِيسَم، وإنَّ الرجل لنبي، إذهب ــــ والله ــــ أسلم فحتى متى؟ قال: قلت: والله جئت إلا وسلم . قال: فقدمنا المدينة على النبي صلى الله عليه وسلم فتقدّم، خالد بن الوليد فأسلم وبايع، ثم دنوت فقلت: يا رسول الله، إنِّي أبايعك على أن تغفر لي ما تقدَّم من ذنبي ولا أذكر ما تأخَّر. قال: فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم «يا عمرو، بايع فإنَّ الإِسلام يجبُّ ما كان قبله، وإن الهجرة تجبُّ ما كان قبله». قال: فبايعته ثم انصرفت. كذا في البداية . وأخرجه أيضاً أحمد، والطبراني عن عمرو نحوه ــــ مطوّلاً. قال الهيثمي : ورجالها ثقات. انتهى. وأخرج البيهقي من طريق الواقدي بأبسط منه وأحسن، وفي حديثه: ثم مضيت حتى إذا كنت بالهدة، فإذا رجلان قد سبقاني بغير كثير يريدان منزلاً، وأحدهما داخل في الخيمة والآخر يمسك الرحلتين. قال: فنظرت فإذا خالد بن الوليد. قال قلت: أين تريد؟ قال: محمداً، دخل الناس في الإِسلام فلم يبقَ أحد به طعم، والله، لو أقمت لأخذ برقابنا كما يؤخذ برقبة الضُّبُع في مغارتها. قلت: وأنا ــــ والله ــــ قد أردت محمداً وأردت الإِسلام. فخرج عثمان بن طلحة فرحَّب بي، فنزلنا جميعاً في المنزل ثم اتفقنا حتى أتينا المدينة، فما أنسَى قول رجل لقيناه ببئر أبي عتبة يصيح: يا رباح، يا رباح، يا رباح فتفاءلنا بقوله وسرَّنا، ثم نظر إلينا فأسمعه يقول: قد أعطت مكة المقادة بعد هذين، وظننت أنه يعنيني ويعني خالد بن الوليد، وولَّى مدبراً إلى المسجد سريعاً. فظننت أنه بشَّر رسول الله صلى الله عليه وسلم بقدومنا، فكان كما ظننت، وأنخنا بالحرَّة فلبسنا من صالح ثيابنا، ثم نُوديَ بالعصر فانطلقنا حتى اطَّلعنا عليه وإِن لوجهه تهللاً والمسلمون حوله قد سُرُّوا بإسلامنا، فتقدَّم خالد بن الوليد فبايع، ثم تقدَّم عثمان بن طلحة فبايع، ثم تقدَّمت، فوالله، ما هو إلا أن جلست بين يديه فما استطعت أن أرفع طَرْفي حياءً منه. قال: فبايعته على أن يغفر لي ما تقدَّم من ذنبي ولم يحضرني ما تأخر. فقال: «إن الإِسلام يجبُّ ما كن قبله، والهجرة تجبّ ما كان قبلها». قال: فوالله، ما عَدَلَ بي رسول الله صلى الله عليه وسلم وبخالد بن الوليد أحداً من أصحابه في أمر حَزَبه منذ أسلمنا. كذا في البداية .
داستان اسلام آوردن عمرو بن العاص (رضىاللَّه عنه) ابن اسحاق از عمروبن العاص رضی الله عنه روایت نموده، كه گفت: هنگامى كه ما از جنگ خندق بازگشتیم، چند تن از مردان قریش را كه حرف مرا مىشنیدند و نظرم را مىپذیرفتند، جمع كردم و به آنها گفتم: مىدانید، به خدا سوگند، من مىبینم كه آوازه و كار محمّد به شكل عجیبى پیش مىرود، و من براى خود فكرى كردهام، كه نمىدانم شما در آن باره چه فكر مىكنید؟ پرسیدند: چه فكرى؟ گفتم: من چنین فكر نمودهام كه خود را به حبشه در پیش نجاشى برسانیم، و در پیش وى باشیم. اگر محمّد بر قوم ما غالب شد، ما همانجا نزد نجاشى مىباشیم، و بودن مان زیر دست نجاشى بهتر ازین است كه محمّد بر سرمان حكومت كند، ولى اگر قوم ما بر محمّد غالب آمد، تردیدى نیست كه ما را به درستى مىشناسند، و از آنها جز خیر و نیكویى براى ما نخواهد آمد. آنها گفتند: ما در این رأى با تو همنظر و موافق هستیم، آن گاه به آنها گفتم: چیزى فراهم آورید تا به وى اهدا كنیم، و محبوبترین هدیهاى كه از سرزمین ما براى وى تقدیم مىشد پوست بود، و ما براى وى مقدار زیادى پوست جمع نمودیم، بعد از آن به طرف حبشه به راه افتادیم، تا این كه نزد وى آمدیم. به خدا سوگند، در حالى كه ما نزد وى بودیم، عمروبن اُمَیه ضَمْرِى را دیدیم كه نزد وى آمد، و او را پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم در ارتباط با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود. عمرو مىافزاید: او نزد نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد. عمرو مىگوید: آن گاه من به رفقاى خود گفتم: ابن عمرو بن امیه است، نزد نجاشى مىروم و از وى مىخواهم كه او را به من بسپارد تا گردنش را قطع كنم، اگر او این كار را با من بكند، و من این كار را انجام دهم، قریش درك مىكند، كه من انتقام آنها را گرفته و عمل نیكویى را با كشتن فرستاده محمّد براى شان انجام دادهام. مىگوید: به همین منظور نزد نجاشى رفتم، چنان كه در گذشتهها سجده مىكردم به او سجده نمودم. مىگوید: نجاشى گفت: دوستم خوش آمدى، آیا از دیارت براى ما هدیه و سوغاتى آوردهاى؟ گفتم: بلى، اى پادشاه برایت پوستهاى زیادى را هدیه آوردهام. مىگوید: بعد از آن پوستها را به او نزدیك ساختم و از آنها بسیار خوشش آمد. بعد از آن گفتم: اى پادشاه هم اكنون مردى را دیدم كه از نزد شما بیرون رفت و او فرستاده مردى است كه دشمن ما مىباشد، او را به من بسپار تا بكشمش، چون او اشراف و بزرگان ما را كشته است. عمرو مىگوید: نجاشى خشمگین شد، و دست خود را بلند نموده محكم به بینى خود زد، گمان كردم كه بینیش را شكست، و آن چنان ناراحت شدم كه آرزو نمودم كاش زمین پاره مىشد و من از ترس و خوفى كه داشتم در آن فرو مىرفتم. از این رو درصدد جبیره كار برآمده گفتم: اى پادشاه، به خدا سوگند، اگر مىپنداشم كه این خواهش من موجب كدورت خاطر و نارضایتى تان مىشود هرگز آن را مطرح نمىكردم. نجاشى گفت: آیا تو از من خواهش مىكنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم كه ناموس اكبر (جبرئیل) به او نازل مىگردد، ناموس اكبرى كه براى حضرت موسى نازل مىشد، و تو او را بگیرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مىگوید: گفتم: اى پادشاه، آیا او چنین است؟! گفت: واى بر تو اى عمرو، سخن مرا قبول كن، و از وى پیروى كن، به خدا سوگند وى بر حق است، و بر مخالفین خود چنان كه موسى بن عمران بر فرعون و لشكریانش غالب آمد، پیروز مىشود. عمرو مىگوید: گفتم: آیا تو از طرف وى با من به اسلام بیعت مىكنى؟ گفت: آرى، وى دست خود را باز كرد و من همراهش بیعت به اسلام نمودم. بعد از آن نزد رفقایم، رفتم این در حالى بود كه نظرم از گذشته تغییر نموده بود و اسلامم را از ایشان مخفى داشتم. بعد از آن به قصد زیارت رسول خدا صلی الله علیه و سلم بیرون رفتم تا اسلام بیاورم، در خلال راه به خالد بن ولید برخوردم، و این واقعه اندكى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود، او از طرف مكه مىآمد. گفتم: اى ابوسلیمان به كجا مىروى؟ وى در پاسخ به من گفت: به خدا سوگند، این امر درست و ثابت شد، و این مرد نبى است، مىروم، به خدا تا اسلام بیاورم، تا چه وقت به این وضع به سر بریم؟ عمرو مىگوید: گفتم: به خدا سوگند، من هم جز به خاطر اسلام آوردن نیامدهام. عمرو مىگوید: هر دوى ما در مدینه خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم آمدیم، خالد قبل از من رفت و اسلام آورد و با پیامبر صلی الله علیه و سلم بیعت نمود، و بعد از آن من نزدیك رفتم و عرض نمودم كه: اى پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم من با شما بیعت مىكنم مشروط به اینكه گناهان گذشتهام را ببخشى، و آینده را متذكّر نمىشوم؟ عمرو مىگوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم فرمود: «اى عمرو، بیعت كن، اسلام كارهایى را كه قبل از آن صورت گرفته است قطع نموده و از بین مىبرد، و هجرت نیز چیزهاى گذشته را نابود مىسازد». عمرومى گوید: بعد از آن، من با وى بیعت نمودم و برگشتم.[1] این چنین در البدایه (142/4) آمده. احمد و طبرانى نیز از عمرو مانند این را به شكل طولانى روایت نمودهاند. هیثمى (351/9) مىگوید: رجال هر دوى آنها ثقهاند. بیهقى از طریق واقدى این حدیث را درازتر و نیكوتر از حدیث قبل روایت كرده، و در آن آمده: بعد از آن حركت نمودم تا این كه به هَدَّه (نام جایى است در حجاز میان مكه و طائف) رسیدم دیدم دو مرد كه اندكى در راه ازمن سبقت داشتند، مىخواهند توقف نمایند، یكى از آن دو داخل خیمه است و دیگرى شترها را محكم گرفته. عمرو مىگوید: متوجّه شدم كه خالدبن ولید است. عمرو مىافزاید: پرسیدم: كجا مىروى؟ گفت: نزد محمّد مىروم، چون همه مردم به اسلام گرویدهاند، و هیچ یك از عقلاء و صاحبان درایت باقى نمانده كه به اسلام داخل نشده باشد. به خدا سوگند، اگر زیاده ازین توقّف كنم، وى از گردن مان چنان كه از گردن كفتار در غارش گرفته مىشود، خواهد گرفت. گفتم من نیز، به خدا سوگند، تصمیم رفتن نزد محمّد و اسلام آوردن را گرفتهام، آن گاه عثمان بن طلحه بیرون رفت و مرا خوش آمدید گفت، و هه در همانجا اندكى توقّف نمودیم. و بعد از آن به موافقت همدیگر به مدینه وارد شدیم، من گفته مردى را كه نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شدیم فراموش نمىكنم، كه فریاد مىكشید: اى رباح! اى رباح! اى رباح[2] (اسم كدام غلام است)!! ما از شنیدن قول وى خوشحال شدیم، و آن را براى خود به فال نیك گرفتیم. بعد آن مرد به سوى ما نگاه كرد و از وى شنیدم كه میگفت: مكه پس ازین دو تن، دیگر مهار خود را از دست داد، گمان نمودم كه هدف وى من و خالد بن ولید هستیم و با شتاب روى به طرف مسجد گردانید و بدان سو رفت. گمان كردم كه وى پیامبر صلی الله علیه و سلم را به قدوم ما بشارت داد، و این پندار من درست بود. ما شترهاى خود را در حَرَّه خوابانیدیم. با توقّفى در آنجا لباسهاى خوب خود را بر تن نمودیم، بعد از آن اذان عصر گفته شد، و حركت نمودیم تا این كه به پیامبرخدا صلی الله علیه و سلم نمایان شدیم، چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به اسلام آوردن ما بسیار خوشحال و مسرور شده بودند، آن گاه خالدبن ولید رفته بیعت نمود، و بعد از وى عثمان بن طلحه پیش شد و بیعت كرد، سپس من پیش رفتم، به خدا سوگند، آن لحظاتى كه من در پیش رویش نشستم نتوانستم از فرط حیاء چشمان خود را به طرفش بلند كنم. عمرو مىگوید: من با وى مشروط به این بیعت نمودم كه گناهان گذشته مرا ببخشد، ولى گناهاى آیندهام به یادم نیامد. پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمود: «اسلام چیزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بین مىبرد، و هجرت نیز چیزهاى ماقبل خود را نابود مىسازد». عمرو مىگوید: به خدا سوگند، از هنگامى كه من و خالدبن ولید اسلام آوردهایم، پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم هیچ یك از اصحاب خود را در امر مهمى كه وى را اندوهگین مىساخت با ما برابر نكرده است.[3] این چنین در البدایه (237/4) آمده.
[1] حسن. ابن اسحاق همچنین در سیرهی ابن هشام (2/185) چاپ دارابن رجب، و (3/172) چاپ ایمان. و احمد (4/198 ، 199) و بیهقی در «الکبری» (9/123). همچنین مسلم در صحیح خود (121) کتاب ایمان، باب اسلام آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین میبرد، به اختصار داستان اسلام عمرو را از زبان خود روایت کرده است. [2] كلمه رباح و يا ربح درعربى فائده را نيز افاده مىكند و آنها در هنگام شنيدن اين صدا آن را فال نيك گرفته و به آن خوشحال شدند. م. [3] بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (4/ 343 : 345).
از کتاب: حیات صحابه، مؤلّف علّامه شیخ محمّد یوسف كاندهلوى، مترجم: مجیب الرّحمن (رحیمى)، جلد اول، به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:محمد احمد عیسی (به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|