Untitled Document
 
 
 
  2024 Apr 20

----

11/10/1445

----

1 ارديبهشت 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند:
« مَنْ رَأَى مِنْكُم مُنْكراً فَلْيغيِّرْهُ بِيَده، فَإِنْ لَمْ يَسْتَطعْ فبِلِسَانِه، فَإِنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَبقَلبهِ وَذَلَكَ أَضْعَفُ الإِيمانِ » (روايت مسلم)
" هرگاه کسی از شما کار بدی را ديد بايد آنرا بدست خويش تغيير دهد، اگر نتوانست بزبان خود آنرا منع کند و اگر نتوانست بدل خود از آن بد ببرد و اين ضعيف ترين مرحلهء ايمان است. "

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

قرآن و حدیث>قصص قرآن>یوسف علیه السلام

شماره مقاله : 10239              تعداد مشاهده : 306             تاریخ افزودن مقاله : 3/4/1390

سخن درباره داستان يوسف، عليه السلام‏
گفته‏اند كه اسحاق درگذشت در حاليكه عمر او به يكصد و شصت سال رسيده بود.
قبر او پهلوى آرامگاه پدرش، حضرت ابراهيم خليل عليه السلام، واقع شد و دو فرزندش يعقوب و عيص، او را در كشتزار حبرون (يا جيرون، يا حيرون، يا عيرون) به خاك سپردند.
يوسف، پسر يعقوب، زيبائى خود را نيمى از پدر و نيمى از مادر بهره برده بود.
يعقوب، يوسف را پيش خواهر خود- كه دختر اسحاق و عمه يوسف محسوب مى‏شد- فرستاده بود تا از وى نگهدارى كند.
يوسف را، هم عمه‏اش بسيار دوست داشت هم پدرش، يعقوب.
از اين رو يعقوب به خواهر خود گفت:
«خواهر جان، يوسف را پيش من بفرست. به خدا من حتى يك ساعت هم نمى‏توانم دورى او را تحمل كنم.» خواهر او در پاسخ گفت:
«به خدا من هم نمى‏توانم ساعتى از او كناره گيرم.»
ولى وقتى يعقوب در گرفتن يوسف از او اصرار ورزيد، گفت:
«پس چند روز بگذار پيش من بماند شايد از محبت زيادى كه به او دارم كاسته شود.» يعقوب نيز پيشنهاد خواهر خويش را پذيرفت.
آن زن، بعد براى نگهداشتن يوسف به نيرنگى دست زد و آن هم استفاده از كمربند اسحاق بود.
كمربند اسحاق به اين خانم رسيده بود زيرا او بزرگترين فرزند اسحاق به شمار مى‏رفت.
او كمربند را به كمر يوسف بست. بعد گفت:
«كمربندى كه يادگار پدرم بود گم شده. ببينيد چه كسى آن را برداشته است.» سپس در اين باره اصرار ورزيد و گفت:
«همه اهل خانه را بگرديد.» گشتند و كمربند را به كمر يوسف يافتند.
در آن زمان اين آئين ايشان بود كه اگر دزد زده‏اى دزد مال خود را پيدا مى‏كرد، او را مى‏گرفت و برده خويش مى‏ساخت و هيچ كس هم نمى‏توانست او را از اين كار باز دارد.
از اين رو عمه يوسف به بهانه دزدى كمربند، يوسف را پيش خود نگاه داشت تا هنگامى كه مرگش فرا رسيد.
پيش از درگذشت او، يعقوب توانست فرزند خويش را كه بسيار دوستش مى‏داشت به نزد خود باز آورد.
بدين مناسبت بود، كه برادران يوسف گفتند:
إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ من قَبْلُ 12: 77  
(اگر اين- يعنى بنيامين- دزدى كند، برادرش- يعنى يوسف- نيز پيش از اين دزدى كرده است.) درباره دزدى او جز اين هم گفته شده، كه ذكرش پيش از اين گذشت. (آنهم هنگامى بود كه زن پدر يوسف به او گفت: «يكى از بت‏هاى پدر مرا بدزد.» و او هم دزديد.) 
 برادران يوسف كه مى‏ديدند پدرشان چقدر يوسف را دوست دارد و هميشه بدو توجه مى‏كند، اين موضوع به خاطرشان گران مى‏آمد و آتش رشك نسبت به يوسف در نهادشان شعله مى‏كشيد.
در اين اوقات شبى يوسف در خواب ديد كه يازده ستاره و خورشيد و ماه بر او سجده مى‏برند.
او كه درين هنگام پسر دوازده ساله‏اى بود، بامداد خواب دوشين را براى پدر باز گفت.
يعقوب بدو سفارش كرد كه:
يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى‏ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ. 12: 5 (اى فرزند، زنهار خواب خود را براى برادرانت باز مگو كه درباره تو نيرنگى شيطانى به كار خواهند برد. شيطان براى آدميزاد دشمن آشكارى است.) بعد، خواب او را برايش تعبير كرد. و به او گفت:
كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ من تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ 12: 6 (بدين گونه خدا تو را برگزيند و تعبير خواب‏ها و تأويل احاديث بياموزد).
همسر يعقوب آنچه را كه يوسف به پدر خود گفته بود، شنيد.
از اين رو، يعقوب به همسر خويش گفت:
«آنچه را كه يوسف به من گفت، پنهان كن و فرزندانت را از آن آگاه مساز.» زن گفت: «بسيار خوب.» ولى همينكه فرزندان يعقوب از چراگاه فراز آمدند، از خوابى كه يوسف ديده بود، آگاهشان ساخت.
اين آگاهى، رشك و كينه آنان را نسبت به يوسف افزون ساخت و به مادر خويش گفتند:
«در خوابى كه يوسف ديده خورشيد هيچ معنائى ندارد جز پيامبران و ماه هم معنائى ندارد جز تو، آن يازده ستاره هم هيچ معنائى ندارند جز ما. بنابر اين، يوسف كه مادرش راحيل است مى‏خواهد بر ما فرمانروائى كند و بگويد: من سرور شما هستم.» بعد در ميان خويش به كنكاش پرداختند و بر آن شدند كه بين يوسف و پدرش يعقوب جدائى اندازند. و گفتند:
لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ، إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ. اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا من بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ. 12: 8- 9 (يوسف و برادرش- بنيامين- از ما در پيش پدرمان گرامى‏تر و محبوب‏تر هستند، با اينكه ما چند برادريم- و از آنها بيش‏تر هستيم- پدر ما، در دوست داشتن يوسف، از حد گذشته و به گمراهى آشكار افتاده است. يوسف را بكشيد يا در زمين دور افتاده‏اى بيفكنيد تا پدر يكباره به شما توجه كند. آنگاه، پس از انجام اين كار، توبه كنيد و از مردان شايسته و درستكار شويد.
يكى از آنان كه يهودا نام داشت و از برادران ديگر خود برتر و خردمندتر بود، گفت:
«يوسف را نكشيد، چون اين خونريزى گناهى بسيار بزرگ است. بلكه او را در ته چاهى بيفكنيد تا كاروانى بدو برخورد و او را برگيرد و با خود ببرد.» يهودا، به دنبال اين سخن، از برادران خود پيمان گرفت كه يوسف را نكشند.
برادران، سپس، هماهنگ شدند كه با هم پيش يعقوب بروند و از او درخواست كنند تا يوسف را همراهشان به صحرا بفرستد.
از اين رو به نزد يعقوب رفتند و پيش او ايستادند چون هميشه هنگامى كه از يعقوب چيزى مى‏خواستند بدين گونه رفتار مى‏كردند.
يعقوب كه چنين ديد، از ايشان پرسيد: «چه مى‏خواهيد؟» در پاسخ گفتند:
يا أَبانا، ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ. أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ. 12: 12 (اى پدر، چرا تو درباره يوسف به ما اطمينان نمى‏كنى- و خاطرت از اين بابت آسوده نيست، در صورتى كه ما همه خيرخواه او هستيم و به او گزندى نمى‏رسانيم. فردا او را با ما به صحرا فرست كه در چراگاه‏ها بگردد و بازى كند. بى‏گمان ما نگهبانان او هستيم و او را از هر آسيبى حفظ خواهيم كرد.) يعقوب به آنان گفت:
إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا به وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ 12: 13 (من اندوهگين مى‏شوم از اين كه شما او را با خود ببريد و مى‏ترسم از او غفلت كنيد و گرگ او را بخورد.) يعقوب اين سخن را از آن رو به پسران خويش گفت كه در خواب ديده بود مثل اين كه يوسف بر سر كوهى است و ده گرگ بر او تاخته‏اند تا او را بكشند. تنها يكى از گرگ‏ها به يارى او مى‏شتابد و از او پشتيبانى مى‏كند ولى در اين هنگام گوئى زمين شكاف برمى‏دارد و يوسف در آن شكاف فرو مى‏رود و بيرون نمى‏آيد مگر سه روز بعد.
روى اين اصل بود كه يعقوب مى‏ترسيد گرگ در صحرا يوسف را بدرد.
پسران يعقوب به او گفتند:
لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ. 12: 14 (با اين كه ما چند مرد هستيم اگر بگذاريم كه يك گرگ او را بخورد، پس بسيار زبون و زيانكار خواهيم بود.) 
يعقوب كه اين سخن شنيد به ايشان اطمينان كرد.
يوسف نيز به پدر گفت:
«پدر جان! مرا همراه آنان بفرست.» يعقوب از او پرسيد:
«آيا دوست دارى كه همراهشان بروى؟» پاسخ داد:
«آرى.» يعقوب نيز به او اجازه داد.
يوسف جامه خويش را پوشيد و با آنان بيرون رفت.
برادران يوسف نخست او را نوازش مى‏كردند ولى همينكه به بيابان رسيدند دشمنى خود را بدو آشكار ساختند و به زدن او پرداختند.
وقتى يكى از برادرانش او را كتك مى‏زد، او به برادر ديگر پناه مى‏برد، ولى از او هم كتك مى‏خورد تا جائى كه ديد هيچيك از ايشان بدو مهربان نيست.
به اندازه‏اى يوسف را زدند كه نزديك بود او را بكشند.
يوسف فرياد مى‏زد و پدر خود را نام مى‏برد و مى‏گفت:
«اى پدر، اى يعقوب، كاش مى‏دانستى كه برادران ناتنى من، با پسر تو چه مى‏كنند!» وقتى نزديك بود او را بكشند، يهودا به ايشان گفت:
«آيا شما به من قول نداده بوديد كه او را نكشيد؟» برادران كه اين سخن شنيدند، او را به سر چاهى بردند و پيرهنش را درآوردند و دستهايش را بستند و او را در آن چاه‏ افكندند.
يوسف گفت:
«اى برادران، پس پيرهن مرا باز دهيد و به من بپوشانيد تا در چاه مرا از سرما نگه دارد.» برادران به طعنه پاسخ دادند.
«همان خورشيد و ماه و يازده ستاره‏اى را كه در خواب ديده‏اى، صدا كن تا يار و نگهدارت باشند.» گفت:
«من چيزى نديده‏ام.» يوسف را به سوى چاهى بردند و او را در آن افكندند و مى‏خواستند كه او بيفتد و بميرد.
در آن چاه، آب بود و يوسف كه افتاد، به صخره‏اى برخورد و بر روى آن ماند.
برادران او را صدا زدند و يوسف به گمان اين كه به حالش رحمت آورده و بر سر مهر آمده‏اند، به آنان پاسخ داد.
همينكه دانستند او هنوز زنده است بر آن شدند كه با سنگ او را از پاى درآورند ولى يهودا ايشان را ازين كار باز داشت.
درين هنگام خداوند به يوسف وحى فرستاد و فرمود:
لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ 12: 15 (بى‏گمان تو روزى آنان را ازين كار بدشان آگاه مى‏سازى كه نمى‏فهمند.) گفته شده: منظور اين است كه در آن روز نمى‏فهمند او يوسف است.
آن چاه نيز در سرزمين بيت المقدس معروف است.
آنگاه شب هنگام، گريان به پيش پدر خود بازگشتند و گفتند:
يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ 12: 17 (اى پدر، ما براى مسابقه به صحرا رفتيم و يوسف را بر سر كالاهاى خود گذاشته بوديم كه گرگ او را خورد.) پدرشان در پاسخ گفت:
بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً، فَصَبْرٌ جَمِيلٌ. 12: 18 (چنين نيست، بلكه شيطان شما را به انجام كارى واداشته است. بنابر اين براى من شكيبائى نيك‏ترين چاره است.) يعقوب سپس به پسران خود گفت: «پيراهن يوسف را به من نشان بدهيد.» آنان پيرهن را نشانش دادند.
يعقوب كه پيرهن را درست نگريست، گفت:
«به خدا من گرگى از اين آرام‏تر نديده‏ام كه پسر مرا بخورد ولى پيرهنش را پاره نكند!» بعد، فرياد زد و از هوش رفت و ساعتى بيهوش ماند.
همينكه به هوش آمد، سخت به گريه افتاد و مدتى دراز گريست. آنگاه پيراهن يوسف را برگرفت و آن را مى‏بوسيد و مى‏بوئيد.
يوسف سه روز در آن چاه ماند. خداوند نيز فرشته‏اى را فرستاد كه بند از دست و بازوى او گشود.
بعد، جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ 12: 19 (كاروانى از آن جا گذشت و آبرسان قافله را به دنبال آن فرستادند.) او بر سر چاه رفت و دلو خود را در چاه انداخت. يوسف به دلو درآويخت و آن مرد، بدين گونه، يوسف را با دلو از چاه بيرون آورد.
همينكه چشمش به يوسف افتاد، گفت:
يا بُشْرى‏ هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً 12: 19 (به به از اين مژده كه چنين پسرى به دست ما افتاده است. و او را پنهان داشتند تا سرمايه سودجوئى قرار دهند.) يعنى آن آبرسان و يارانش ترسيدند از اين كه اگر بگويند ما اين پسر را خريده‏ايم، همسفران آنها بگويند: «پس ما را هم در سودى كه از فروش آن بدست مى‏آيد شريك كنيد.» اين بود كه گفتند: «مردمى كه بر سر آب بودند، اين پسر را به ما دادند تا از آن ما باشد.» از سوى ديگر يهودا براى يوسف خوراك آورد ولى او را در آن چاه نيافت. به هر سو نگريست تا او را در منزلى كه كاروان فرود آمده بود، نزد كسى ديد كه «مالك» نام داشت.
لذا پيش برادران خود رفت و آنان را ازين رويداد آگاه ساخت.
آنان پيش مالك رفتند و گفتند: «اين پسر، برده‏اى است كه از پيش ما گريخته است.» يوسف كه اين سخن شنيد چون از برادران خود بيمناك بود، حقيقت را نگفت و حال خود را شرح نداد.
از اين رو كاروانيان به بهائى اندك- كه برخى گفته‏اند بيست و برخى گفته‏اند چهل درهم- يوسف را از برادرانش خريدند و به مصر بردند.
همينكه به مصر رسيدند، او را جامه پوشاندند و به فروش درآوردند.
قطفير- يا به گفته برخى: اطفير- او را خريد.
(در توراة باب 39 از سفر پيدايش آيه 1، اين نام، فوطيفار آمده است.) قطفير، عزيز مصر بود و انبارها و گنجينه‏هاى آن سرزمين را در اختيار داشت.
پادشاه مصر نيز در آن هنگام ريان بن وليد، مردى از عمالقه، بود.
گفته‏اند كه اين پادشاه نمرد تا وقتى كه به حضرت يوسف عليه السلام ايمان آورد و هنگامى از جهان رفت كه يوسف هنوز زنده بود.
پس از او قابوس بن مصعب به فرمانروائى رسيد و يوسف او را به پرستش خداى يگانه فرا خواند ولى او ايمان نياورد.
عزيز مصر كه يوسف را خريد، او را به خانه خود برد و به همسر خويش كه راعيل (=زليخا) نام داشت گفت:
أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ يَنْفَعَنا 12: 21 (مقام او را گرامى دار، زيرا چه بسا كه ما را سود بسيار بخشد.) ما را يارى دهد و همينكه به سن بلوغ رسيد و با برخى از كارهاى ما آشنا شد، به درد ما برسد، أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً 12: 21 (يا ما او را به فرزندى بپذيريم.) 
عزيز مصر نمى‏توانست با زنان نزديكى كند، در مقابل، همسر او زيباترين زن در مصر و سراسر جهان بود.
سى و سه سال كه از عمر يوسف گذشت، خداوند- پيش از آن كه او را به پيامبرى برانگيزد- بدو دانش و فرزانگى بخشيد.
راعيل، همسر عزيز مصر، كه فريفته زيبائى يوسف شده بود، خود را به يوسف رساند و همه درها را به روى خود و او بست و او را در آغوش خويش خواند.
يوسف گفت:
مَعاذَ الله إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ 12: 23 (به خدا پناه مى‏برم. پروردگار من- يعنى شوهر تو كه سرور من است- مرا مقامى نيكو بخشيده. خدا هرگز ستمكاران را رستگار نخواهد ساخت.) يعنى: خيانت به او، ستم است.
همسر عزيز مصر كه اين شنيد، به گفت و گو از زيبائى‏هاى يوسف پرداخت و كوشيد تا او را دلگرمى دهد و در آغوش خويش كشد.
از اين رو به يوسف گفت: «اى يوسف! چقدر موهاى تو زيباست!» يوسف جواب داد: «اين نخستين چيزى است كه از پيكر من فرو خواهد ريخت.»
گفت: «اى يوسف! چقدر چشمان تو فريبنده است!» جواب داد: «اين دو چشم نيز نخستين چيزهائى هستند كه چون دو چشمه از پيكرم روان خواهند شد.» گفت: «چقدر روى تو نيكوست!» جواب داد: «اين چهره براى آن است كه به خاك ماليده شود.» زن، از اين گونه سخنان همچنان گفت تا سرانجام آهنگ يوسف كرد و يوسف نيز آهنگ او كرد و رفت تا شلوار خويش را بگشايد كه ناگهان چهره پدر خود، يعقوب، را در برابر خويش آشكار ديد كه انگشت خود مى‏گزيد و بدو مى‏گفت:
«اى يوسف، با او هماغوشى مكن، زيرا تا هنگامى كه با اين زن همخوابه نشده‏اى، همانند پرنده‏اى هستى كه در آسمان پرواز مى‏كند و سرنگون نمى‏شود. ولى اگر با او جفت شدى، پرنده‏اى را مانى كه در آسمان بميرد و به زمين افتد.» و نيز گفته شده است:
يوسف در ميان دو پاى آن زن نشست و ناگهان چشمش به ديوار افتاد كه چنين نوشته بود:
وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى‏ إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا. 17: 32 (هرگز به زنا نزديك نشويد كه كارى بسيار زشت و راهى بد است.) همينكه سخن پروردگار خويش را ديد، برخاست و گريزان به سوى در شتافت.
همسر عزيز مصر، او را، پيش از آن كه بيرون برود، گرفت و پيرهنش را از پشت كشيد چنان كه پشت پيرهن پاره شد.
وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ. قالَتْ ما جَزاءُ من أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ 12: 25.
(در اين حال شوهر آن زن را بر در خانه يافتند. زن گفت: سزاى كسى كه درباره خانواده تو انديشه بدى داشته باشد، جز زندان چيست؟) يوسف گفت:
چنين نيست بلكه هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي 12: 26 او خود با من پيوست و من از دست او گريختم و او مرا گرفت و پيرهنم پاره شد.
پسر عموى آن زن كه همراه عزيز مصر به خانه آمده بود، درين باره به داورى پرداخت و گفت:
«اين موضوع را مى‏توان از روى پيرهن يوسف روشن كرد. اگر پيرهن او از جلو پاره شده باشد، همسر تو راست مى‏گويد و اگر از پشت پاره شده باشد، همسر تو دروغ گفته است.
عزيز مصر پيرهن يوسف را گرفت و نگريست و چون ديد از پشت پاره شده، گفت:
إِنَّهُ من كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ. 12: 28 (اين از نيرنگ شما زنان است و نيرنگ و فريب شما بسيار بزرگ است).
و نيز گفته شده است:
 «كسى كه به بى‏گناهى يوسف گواهى داد، بچه‏اى در گاهواره بود.» 
ابن عباس گفته است:
چهار كودك خردسال كه هنوز در گهواره بودند، به زبان آمدند و سخن گفتند:
اين چهار تن عبارت بودند از: پسر آرايشگر زن فرعون، گواه يوسف، گواه جريح و عيسى بن مريم.
بعد، شوهر او به يوسف گفت: أَعْرِضْ عَنْ هذا 12: 29 (ازين موضوع درگذر) يعنى: آنچه را كه از زن من ديده‏اى به ياد مياور و به هيچ كس مگوى.
سپس به همسر خويش گفت:
اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ من الْخاطِئِينَ. 12: 29 (از گناه خود آمرزش بخواه و توبه كن زيرا تو بى‏گمان از لغزش كاران هستى.) داستان يوسف و همسر عزيز مصر (يعنى راعيل، يا زليخا) فاش شد و زنان درين باره به گفت و گو پرداختند و همسر عزيز را سرزنش كردند.
همينكه سرزنش ايشان به گوش زليخا رسيد، در پى آن‏ خانم‏ها فرستاد و بالش‏هائى براى آنان آماده ساخت تا بر آنها تكيه دهند.
وقتى همه حاضر شدند ترنج‏هائى پيششان آورد و به هر يك از ايشان كاردى داد تا ترنج را ببرند.
يوسف در اطاقى كه ازين خانم‏ها پذيرائى مى‏شد حضور نداشت و در اطاق ديگرى بود. همينكه خانم‏ها كارد برداشتند تا ترنج پاره كنند، زن عزيز مصر يوسف را فرا خواند و گفت:
اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ، فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ: حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ 12: 31 (اى يوسف، در ميان اين خانم‏ها بيا. يوسف نيز وارد آن اطاق شد. زنان همينكه چهره زيباى يوسف را ديدند به ستايش او پرداختند و از حيرت به جاى ترنج دست خود را بريدند و گفتند:
تبارك الله، اين پسر، آدميزاد نيست بلكه فرشته‏اى بزرگوار است.) وقتى به ديدن يوسف، دست خود را بريدند و هوش از سرشان پريد و دانستند كه در بدگوئى از زن عزيز دچار لغزش شده‏اند، در پيش او به لغزش خود اعتراف كردند.
زليخا كه اعتراف ايشان را شنيد، گفت:
فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً من الصَّاغِرِينَ 12: 32 (اين است پسرى كه مرا در عشق او سرزنش مى‏كرديد.
من خواستم با او بپيوندم ولى او از اين كار سر باز زد و پاكى نشان داد. و اگر باز هم دستور مرا به كار نبندد- و كام مرا ندهد- بى‏گمان به زندان خواهد رفت و خوار و سرافكنده خواهد شد.) ولى يوسف، زندانى شدن را به گناه كردن و سرپيچى از فرمان خدا ترجيح داد و گفت:
رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ 12: 33 (پروردگارا، زندان براى من خوشتر از كارى است كه اينان مرا به انجام آن مى‏خوانند. اگر تو نيرنگشان را از من دور نگردانى، به آنان خواهم گرويد و خواهم لغزيد.) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ 12: 34 (خدا دعاى يوسف را مستجاب كرد و نيرنگ و فريب زنان را از او بگرداند.) بعد عزيز مصر كه پارگى پيراهن يوسف و خراش چهره و گواهى طفل و دست بريدن زنان، همه را در نظر گرفت به اين نتيجه رسيد كه يوسف بى‏گناه است و بايد او را آزاد بگذارد.
ولى گفته شده است:
زن عزيز مصر نزد شوهر خود شكايت كرد و گفت:
«اين غلام، مرا پيش مردم رسوا كرده و به آنها خبر داده كه من مى‏خواسته‏ام ازو كام بگيرم.» عزيز مصر نيز بر آن شد كه مدت كوتاهى يوسف را به زندان اندازد تا سر و صدا بخوابد. ولى يوسف هفت سال در زندان ماند.
با يوسف دو جوان ديگر نيز زندانى شدند كه از ياران‏ فرعون بودند:
يكى از آن دو تن، خوانسالار و ديگرى شرابدار فرعون بود و مى‏گفتند قصد داشته‏اند كه فرعون را مسموم سازند.
يوسف، هنگامى كه در زندان افتاد به آن دو تن گفت:
«من از تعبير خواب سر رشته دارم.» به شنيدن اين سخن، يكى از آن دو جوان به ديگرى گفت:
«بيا تا او را امتحان كنيم.» روى اين قرار، آن كه خوانسالار بود و نان فرعون را فراهم مى‏آورد، گفت:
إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ 12: 36 (من در خواب ديدم كه روى سر خويش نان حمل مى‏كنم و پرندگان از آن مى‏خورند.) 
ديگرى گفت:
إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً 12: 36 (من در خواب ديدم كه انگور مى‏فشارم و شراب مى‏گيرم.) يوسف در پاسخ آن دو جوان گفت:
لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما 12: 37 (من پيش از آن كه براى شما خوراك بياورند، شما را از تعبير خوابى كه ديده‏ايد آگاه مى‏سازم).
يوسف نمى‏خواست درباره خوابى كه آن دو جوان ديده و تعبيرش را ازو خواسته بودند سخنى بگويد.
از اين رو، به موضوع ديگرى پرداخت و گفت:
يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ الله الْواحِدُ الْقَهَّارُ؟ 12: 39 (اى دو همزندان من، آيا خدايان بى‏شمار و پراكنده بهترند يا خداى يكتاى توانا؟) نام خوانسالار فرعون، مخلت (يا مجلت يا محبت) و نام ديگرى نبو (يا لنسبو يا نسبو) بود.
اين دو جوان ديگر با يوسف سخنى نگفتند تا هنگامى كه به تعبير خوابشان پرداخت و به جوانى كه خواب ديده بود انگور مى‏فشارد و شراب مى‏گيرد، گفت:
أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً 12: 41 (اما يكى از شما دو تن، ساقى پادشاه خواهد شد.) يعنى:
پادشاه مقام او را بالا خواهد برد.
وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ من رَأْسِهِ. 12: 41 (اما ديگرى به دار آويخته خواهد شد و بر فراز دار آنقدر خواهد ماند كه پرندگان از مغز سر او بخورند.) آن دو جوان كه سخن او را شنيدند گفتند: «ما از اين تعبير چيزى نفهميديم!» يوسف گفت:
قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ 12: 41 (خواست خداوند درباره كارى كه راجع به آن از من پرسيديد بى‏گمان اجرا مى‏شود) 
يوسف چون فكر مى‏كرد كه نبو به زودى از زندان رهائى مى‏يابد و به مقام بلندى مى‏رسد، به او گفت:
اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ 12: 42 (از من در نزد پادشاه خود ياد كن) و به او خبر ده كه من مظلوم و بى‏گناه به زندان افتاده‏ام:
فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ 12: 42 (در آن هنگام، شيطان ياد پروردگار را از خاطر يوسف برد.) بدين جهت او بجاى اين كه از خدا يارى بخواهد از بنده خدا يارى خواست.
در نتيجه غفلتى كه از سوى شيطان به يوسف دست داده بود، خداوند بدو وحى فرستاد كه:
«اى يوسف، تو به كس ديگرى جز من پناه مى‏برى! بنابر اين من هم دوره زندان ترا طولانى خواهم ساخت.» از اين رو يوسف مدت هفت سال در زندان ماند.
بعد، پادشاه مصر- كه ريان بن وليد بن هروان بن اراشة بن فاران بن عمرو بن عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح بود، خواب هراس آورى ديد كه هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را مى‏خورند، همچنين هفت خوشه سرسبز را هفت خوشه زرد و خشك دنبال مى‏كنند.
بامداد كه از خواب برخاست جادوگران و كاهنان و دانايان و پيشگويان را گرد آورد و خواب خود را براى ايشان باز گفت.
آنان گفتند:
أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ. وَ قال الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ 12: 44- 45 (اين خواب پريشان است و ما تعبير خواب پريشان را نمى‏دانيم. يكى از آن دو همزندانى يوسف كه رهائى يافته بود، پس از چندى به ياد يوسف افتاد و گفت: من شما را از تعبير اين خواب آگاه مى‏سازم. مرا به نزد يوسف بفرستيد.) او را پيش يوسف فرستادند و او همينكه به يوسف رسيد خوابى را كه پادشاه مصر ديده بود برايش بيان كرد.
يوسف با در نظر گرفتن تعبير آن خواب بدو گفت:
تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ في سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ. ثُمَّ يَأْتِي من بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ. ثُمَّ يَأْتِي من بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ. 12: 47- 49 (بايد هفت سال پى در پى گندم بكاريد و از هر چه مى‏درويد، جز كمى كه مى‏خوريد باقى را با خوشه در انبار ذخيره كنيد. پس از اين هفت سال- كه سالهاى حاصلخيزى و بركت است- هفت سال ديگر پيش آيد كه سالهاى قحط و خشكى خواهد بود و در اين هفت سال آنچه در هفت ساله نخستين غله اندوخته‏ايد خوراك مردم مى‏شود جز اندكى از آن كه- براى دانه كاشتن- بايد نگه داريد. اين دوره خشكى و قحط كه سپرى شد، سالى آيد:
كه مردم از آسايش و فراوانى بهره خواهند برد.)
بنابر اين، آن هفت گاو فربه كه پادشاه مصر در خواب ديده بود نشانه هفت سال حاصلخيزى و بركت و آن هفت گاو لاغر نشانه هفت سال خشكى و قحط بود. همچنين آن هفت خوشه سرسبز و تازه و آن هفت خوشه زرد و خشك.
نبو كه اين تعبير خواب را از يوسف شنيد به پيش فرعون مصر بازگشت و او را از آنچه يوسف گفته بود، آگاه ساخت.
فرمانرواى مصر دانست كه آنچه يوسف گفته، راست است.
از اين رو گفت:
«او را به نزد من بياوريد!» وقتى كه فرستاده فرعون به پيش يوسف رفت و او را به نزد پادشاه فرا خواند، يوسف همراه وى نرفت و گفت:
ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ 12: 50 (برگرد به نزد سرور خود و از او بپرس چه شد كه آن بانوان دست‏هاى خويش را بريدند.) همينكه پيك پادشاه از پيش يوسف بازگشت و پيام يوسف را به او رساند، پادشاه از آن زنان جريان قضيه را پرسيد.
زنان در پاسخ گفتند:
حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ من سُوءٍ 12: 51 (پناه بر خدا، ما هيچ بدى از او نديده‏ايم) ولى همسر عزيز مصر به ما خبر داد كه مى‏خواسته از يوسف كام بگيرد.
در اين هنگام همسر عزيز مصر نيز كه از رفتار خود با يوسف پشيمان شده بود، بر آن شد كه به حقيقت اعتراف كند و گفت:
أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ. 12: 51 (من مى‏خواستم با يوسف بپيوندم و از او كام برگيرم.) يوسف كه در زندان بود گفت:
«من پيك پادشاه را برگرداندم و همراهش نرفتم تا سرور من- يعنى عزيز مصر- بداند كه من پنهان از او بدو خيانت نكرده و با همسرش در نياميخته‏ام.» درين هنگام جبرائيل از او پرسيد: حتى وقتى كه آهنگ او كردى، بدين انديشه نبودى؟» يوسف در پاسخ گفت:
ما أُبَرِّئُ نَفْسِي، إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ 12: 53 (من نمى‏كوشم كه خود را پاك و بى‏گناه نشان دهم زيرا خواهش نفس، آدمى را به انجام كار زشت فرمان مى‏دهد.) همينكه پاكى و امانت يوسف بر پادشاه روشن شد، گفت:
ائْتُونِي به أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي 12: 54 (او را پيش من آوريد تا نجاتش دهم و براى خود نگاهش دارم.) همينكه فرستاده پادشاه مصر، خود را به يوسف رساند، يوسف همراه او از زندان بيرون رفت و درباره زندانيان دعا كرد و بر در زندان نوشت:
«اين جا گور زندگان و خانه اندوه‏ها و مايه آزمايش دوستان و شادى دشمنان است.»
سپس شست و شو كرد و جامه خويش را پوشيد و روانه دربار فرعون شد.
همينكه با پادشاه مصر روبرو گرديد، پادشاه به سخن پرداخت و بدو گفت:
إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ. 12: 54 (امروز تو در نزد ما صاحبمنصبى امين خواهى بود.) 
يوسف گفت:
اجْعَلْنِي عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ 12: 55 (خزانه و انبارهاى اين كشور را به عهده من بگذار.) 
اگر او نگفته بود كه: «خزانه‏ها و انبارهاى اين كشور را بر عهده من بگذار.»، پادشاه در همان ساعت او را به كار مى‏گماشت.
ولى پس از يك سال او را به كار واداشت و همه- گنجينه‏هاى خود را بدو سپرد و داورى و دادگسترى را نيز بر عهده او گذاشت چنان كه فرمان او در همه جا روا بود و به كار بسته مى‏شد.
قطفير- يا عزيز مصر، سرور پيشين يوسف- نيز در يكى از آن شب‏ها به هلاك رسيد و پس از درگذشت او، پادشاه مصر كار او را هم به يوسف سپرد.
و نيز گفته شده است:
«او نمرد، بلكه پادشاه او را از كار بركنار كرد و يوسف را در جاى او به كار گماشت.» ولى روايت نخستين درست‏تر است زيرا يوسف با همسر او زناشوئى كرد چنان كه ما به شرح آن خواهيم پرداخت.
يوسف هنگامى كه همه كارهاى مصر را بر عهده گرفت، پادشاه ريان را به خداپرستى فرا خواند.
پادشاه نيز ايمان آورد و سپس درگذشت و خداپرست از جهان رفت.
پس از او قابوس بن مصعب بن معاوية بن نمير بن سلواس بن فاران بن عمرو بن عملاق به پادشاهى نشست.
يوسف او را به پرستش خداى يگانه فرا خواند. ولى او ايمان نياورد. و يوسف در روزگار فرمانروائى او از جهان رفت.
هنگامى كه پادشاه ريان، ميان يوسف و راعيل (يا: زليخا)- همسر عزيز، سرور پيشين وى- عقد زناشوئى بست، يوسف در شب زفاف به زن خود گفت:
«آيا اكنون اين كار حلال بهتر از آن كار حرام نيست كه تو نخست مى‏خواستى؟» راعيل جواب داد:
«اى دوست، مرا سرزنش مكن زيرا من زيباترين زن بودم كه از دارائى و جاه نيز بهره بسيار داشتم ولى شوهرم نمى‏توانست با زنان نزديكى كند. تو را هم خداى بزرگ بسيار زيبا آفريده بود. از اين رو هواى نفس بر من چيره شد و از خويشتن دارى باز ماندم.» يوسف در آن شب، او را همچنان دوشيزه يافت، همسرش براى او دو فرزند، به نام‏هاى افرائيم و منشا، آورد.
(در تورات- سفر پيدايش- به جاى منشا، منسى آمده است.)
پس از اين كه يوسف همه خزانه‏ها و انبارهاى سرزمين مصر را در اختيار خويش گرفت. در طى هفت سال حاصلخيزى و بركت، گندم‏ها را با خوشه گرد آورد و انباشت.
اين هفت سال سپرى شد و پس از آن، چنان كه پيش بينى كرده بود، سالهاى قحط و خشكى پيش آمد و مردم گرفتار بى‏نانى شدند و به گرسنگى افتادند.
شهرى هم كه يعقوب در آن مى‏زيست، از اين خشكسالى آسيب ديد. از اين رو يعقوب پسران خويش را براى بدست آوردن غله به مصر فرستاد.
ولى بنيامين برادر يوسف را كه هر دو از يك پدر و مادر بودند پيش خود نگاه داشت.
پسران يعقوب كه به يوسف رسيدند، يوسف ايشان را شناخت ولى آنان يوسف را نشناختند، زيرا روزگارى دراز مى‏گذشت كه او را نديده بودند.
از اين گذشته، جامه يوسف نيز دگرگون شده و جامه پادشاهان را پوشيده بود.
يوسف، همينكه به آنان نگريست، پرسيد: «بگوييد ببينم، درين جا براى چه آمده‏ايد؟» در پاسخ گفتند: «ما از سرزمين شام بدين جا براى تهيه خوراك آمده‏ايم.» گفت: «شما دروغ مى‏گوئيد. شما جاسوس هستيد.
بنابر اين، مرا از احوال خود به راستى آگاه سازيد.» گفتند: «ما ده برادر فرزند يك مرد پاكدامن و راستگوى هستيم. نخست دوازده برادر بوديم. يكى از برادران ما با ما به صحرا آمد و در آن جا از دست رفت. پدر ما او را بيش‏تر از همه‏ ما دوست داشت.» يوسف پرسيد: «پس از هلاك او، پدر شما خود را چگونه تسكين مى‏دهد؟» جواب دادند: «با ديدن يكى ديگر از برادران ما- كه كوچك‏تر از اوست- خود را دلدارى مى‏دهد.» يوسف گفت: «پس آن برادرتان را هم به اين جا بياوريد تا من او را ببينم».
فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي به فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ. قالُوا: سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ 12: 60- 61 (اگر آن برادر را نياوريد، ديگر پيش من نيائيد چون من چيزى به شما نخواهم داد. گفتند: درين باره با پدرش گفت و گو خواهيم كرد و او را با خود خواهيم آورد.) گفت: «پس از ميان خود يك تن را پيش من بگذاريد كه درين جا گروگان باشد تا برگرديد.» 
برادران قرعه كشيدند كه به نام شمعون افتاد و او را در نزد يوسف گرو گذاشتند.
يوسف بار و بنه ايشان را مرتب ساخت و به كسان خود گفت:
«درهم‏هائى كه در بهاى غله پرداخته‏اند دربارهاى ايشان بگذاريد تا شايد باز گردند.» اين را از آن رو گفت كه مى‏دانست آنان را امانت و ديانتشان وادار خواهد كرد كه براى برگرداندن بهاى غله، باز گردند.
و نيز گفته شده است:
يوسف بهاى غله را به ايشان برگرداند زيرا مى‏ترسيد پدرش، يعقوب، ديگر پولى نداشته باشد كه باز هم آنان را براى خريد غله بفرستد. ولى وقتى ديدند هنوز سرمايه‏اى دارند براى خريد برمى‏گردند.
يوسف، همچنين، به هيچ كس بيش از يك بار شتر گندم نمى‏داد. وقتى ديد، برادران مى‏كوشند تا گندم بيش‏ترى بگيرند، از آنان خواست كه برادر ديگرشان را نيز به همراه بياورند و بدين وسيله آنها را به طمع انداخت تا با آوردن برادر، يك بار گندم اضافه بگيرند.
برادران، هنگامى كه با بارهاى خويش به نزد پدر خود برگشتند، بدو گفتند:
«اى پدر، عزيز مصر، ما را بسيار گرامى داشت و حتى اگر يكى از فرزندان يعقوب يعنى اگر يكى از برادران ما هم به جاى او بود، بيش از او درباره ما نيكى نمى‏كرد. او برادر ما، شمعون، را گروگان نگاه داشت و گفت:
«آن برادرتان را هم كه پدرتان، پس از نابودى برادر ديگرتان بدو دل بسته، پيش من بياوريد. اگر نياورديد، ديگر به نزد من نيائيد چون ديگر گندم به شما نخواهم داد.» يعقوب كه اين سخن را از فرزندان خود شنيد، گفت:
هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى‏ أَخِيهِ من قَبْلُ 12: 64- 65! ... وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ، قالُوا: يا أَبانا ما نَبْغِي، هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا وَ نَمِيرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ. 12: 65 
يعقوب گفت:
(آيا درباره او نيز به همان اندازه به شما اطمينان كنم كه پيش از اين درباره برادرش اطمينان كردم! برادران هنگامى كه بارهاى خود را گشودند و ديدند بهاى گندم‏ها به ايشان پس داده شده گفتند:
پدر جان، ما ديگر چه مى‏خواهيم؟ اكنون كه سرمايه ما به ما برگشته، باز براى خانواده خود گندم تهيه مى‏كنيم و برادر خويش را نيز با خود مى‏بريم و او را خوب حفظ مى‏كنيم و يك بار شتر گندم هم به خاطر او، اضافه مى‏گيريم.) يعقوب گفت: ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ 12: 65 (اين يك بار شتر چيزى نيست.» بعد به سخن خود ادامه داد و گفت:
لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً من الله لَتَأْتُنَّنِي به إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ. فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ، قال: الله عَلى‏ ما نَقُولُ وَكِيلٌ. 12: 66 (او را با شما نخواهم فرستاد جز در صورتى كه پيش من به خدا سوگند بخوريد كه او را حتما به من باز گردانيد وگرنه به خشم خدا گرفتار شويد.
و هنگامى كه فرزندانش سوگند ياد كردند، گفت: خدا به آنچه ما مى‏گوئيم وكيل و گواه است.) يعقوب پس از آن كه به بنيامين اجازه داد تا همراه برادرانش برود، به فرزندان خود سفارش بسيار كرد و گفت:
يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا من بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا من أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ 12: 67 (اى فرزندان من، چون به مصر رسيديد از يك دروازه وارد نشويد و از دروازه‏هاى مختلف وارد شويد.) اين پند را از آن رو به فرزندان خود داد كه از چشم زخم مى‏ترسيد زيرا همه داراى روئى زيبا بودند.
بارى آنان دستورى را كه پدرشان داده بود به كار بستند.
وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ 12: 69 (و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او برادر خويش، بنيامين، را به سوى خود خواند و در كنار خود نشاند.) او را شناخت. و آنان را در خانه‏اى جاى داد و وسائل پذيرائى ايشان را فراهم ساخت.
هنگامى كه سفره گسترده شد و خوراك به ميان آمد، برادران دو به دو در كنار يك ديگر نشستند.
بنيامين تنها ماند و به گريه افتاد و گفت:
«اگر برادر من زنده بود اكنون مرا در پهلوى خود مى‏نشاند.» يوسف كه اين سخن از بنيامين شنيد، رو به برادران وى كرد و گفت:
«اين برادر شما اكنون تنها مانده است.» آنگاه او را در پهلوى خود نشاند و خود نيز نشست و همخوراك او شد.
همينكه شب فرا رسيد، يوسف براى ايشان بستر افكند و گفت:
«هر دو نفر از شما بايد در يك بستر بخوابند.» در اين جا باز هم بنيامين تنها ماند و يوسف گفت: «اين برادر شما با من مى‏خوابد.» بدين گونه شب او را همبستر خود ساخت و تا بامداد همچنان او را مى‏بوئيد و تنگ در بر مى‏گرفت.
بنيامين كه اين گرمى و مهربانى را ازو ديد، به ياد از دست رفتن يوسف افتاد و داغ دلش تازه شد و سرگذشت اندوهبار برادر را براى او باز گفت.
يوسف كه سخنان او را شنيد، گفت: «آيا دوست دارى كه من به جاى برادر از دست رفته تو باشم؟» بنيامين پاسخ داد: «خوشا به حال كسى كه برادرى مانند تو داشته باشد. ولى افسوس كه تو نه فرزند يعقوب هستى و نه فرزند راحيل.» يوسف ديگر تاب نياورد و گريست و برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت:
«من همان يوسف، برادر تو هستم. بنابر اين از رفتارى كه برادران ما در گذشته با ما كرده‏اند اندوهگين مباش. زيرا خدا با ما مهربانى و نيكى كرده است. از آنچه هم كه من اكنون با تو گفتم، برادران خود را آگاه مكن.» و نيز گفته شده است:
هنگامى كه برادران به يوسف وارد شدند و گندم خواستند، به پيمانه گندم تلنگر زد و گفت:
«اين به من خبر مى‏دهد كه شما دوازده مرد بوده و يكى از برادران خويش را فروخته‏ايد.» بنيامين كه سخن او را شنيد در برابرش به سجده افتاد و گفت:
«از پيمانه خود بپرس كه آن برادرم هنوز زنده است يا نه؟» يوسف به پيمانه‏اى كه در دست داشت تلنگرى زد و جواب داد: «زنده است و به زودى او را خواهى ديد.» بنيامين گفت:
«درين صورت با من هر كارى كه مى‏خواهى بكن چون او اگر از حال من آگاه شود، مرا رهائى خواهد بخشيد.» يوسف به شنيدن اين سخن داخل اطاق خود شد و گريست.
سپس وضو گرفت و به نزد برادران برگشت.
همچنين مى‏گويند:
يوسف هنگامى كه بار گندم را بر پشت شتر برادران خويش مى‏نهاد، ظرفى را كه با آن گندم پيمانه مى‏كرد- يعنى همان پيمانه را كه از نقره بود- در بار غله برادر خود، بنيامين، نهاد.
و نيز گفته شده است:
اين ظرفى بود كه يوسف با آن آب مى‏نوشيد و بنيامين نفهميد كه يوسف آن را در ميان گندم او پنهان كرده است.
همچنين گفته شده است:
بنيامين همينكه دانست عزيز مصر همان يوسف برادر اوست، گفت:
«من ديگر از تو جدا نمى‏شوم.» يوسف گفت:
«مى‏ترسم كه پدرم از دورى تو اندوهگين شود. و من نمى‏توانم تو را زندانى كنم مگر پس از اين كه تو را به تهمت رسوا- كننده‏اى متهم سازم.» بنيامين گفت: «پس همين كار را بكن.» يوسف گفت: «درين صورت، من اين پيمانه نقره را در بار تو مى‏گذارم، بعد تو را به دزديدن آن متهم مى‏كنم تا بدين بهانه تو را از برادرانت بگيرم و براى بازپرسى نگه دارم.» بنيامين اين تدبير را پسنديد و بدان رضا داد. بنابر اين همينكه بارهاى خود را بستند و خواستند كه به راه افتند، جارچى جار زد و گفت:
أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ. 12: 70 (اى كاروانيان! شما بى‏گمان دزديد!) برادران گفتند:
تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ في الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ 12: 73 (به خدا سوگند شما به خوبى مى‏دانيد كه ما براى تباهكارى بدين سرزمين نيامده‏ايم و دزد نيستيم.) چون بهاى گندمى را هم كه دريافت كرديم به يوسف پرداخته‏ايم.
كسان يوسف همينكه اين سخن را شنيدند، گفتند:
فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ؟ قالُوا: جَزاؤُهُ من وُجِدَ في رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ. 12: 74- 75 [3] (اگر دروغ گفته باشيد، كيفر كسى كه دزدى كرده، چيست؟
گفتند:
هر كس كه پيمانه در بارش پيدا شود، همو نيز بايد به كيفر برسد.) او را بگيريد و پيش خود نگه داريد.
بنابر اين بازرسى و جست و جو را آغاز كردند. نخست به بازرسى بارهاى برادران پرداختند. بعد پيمانه را از بار بنيامين بيرون آوردند.
برادران، كه اين را ديدند، گفتند:
إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ من قَبْلُ. 12: 77 (اگر او دزدى مى‏كند، برادر ديگرى هم پيش از اين داشته كه دزدى كرده است.) منظورشان يوسف بود. دزدى يوسف نيز هنگامى روى داد كه بتى از بت‏هاى پدر زن باباى خود را دزديد و آن را شكست و بدين سبب مورد سرزنش واقع شد.
و نيز گفته‏اند:
منظور از دزدى يوسف، موضوع تهمت دزديدن كمربند جدش اسحاق است، كه شرح آن پيش از اين گذشت.
هنگامى كه پيمانه دزدى شده از ميان بار بنيامين پيدا شد، برادرانش به او گفتند:
«اى فرزندان راحيل، هميشه ما از دست شما آسيب ديده‏ايم.» بنيامين پاسخ داد:
«ولى، برعكس، فرزندان راحيل هميشه از دست شما عذاب ديده‏اند. اين پيمانه را هم همان كسى در بار من گذاشته كه آن درهم‏ها را در بارهاى شما گذاشته بود.»
بارى، يوسف بنيامين را گرفت و برادران بنيامين چون ديدند براى رهائى او چاره‏اى ندارند، از يوسف درخواست كردند كه او را به ايشان واگذارد. و گفتند:
يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ 12: 78 (از عزيز، او پدرى دارد كه پيرمرد سالخورده‏اى است- و تاب دورى او را نخواهد آورد- بنابر اين، يكى از ما را به جاى او بگير.) يوسف گفت:
مَعاذَ الله أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا من وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ. 12: 79 (پناه بر خدا ازين كه ما بگيريم جز كسى را كه مال خود را در نزدش يافته‏ايم.) 
وقتى از رهائى دادن بنيامين نااميد شدند، پنهانى با هم به چاره‏جوئى پرداختند چنان كه هيچ كس ديگرى جز خودشان درين گفت و گو شركت نداشت.
برادر بزرگ ايشان، شمعون، گفت:
أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً من الله 12: 80 (مگر نمى‏دانيد كه پدرتان، شما را به خدا سوگند داده) كه بنيامين را به او برگردانيم وگرنه به خشم خداوند گرفتار خواهيم شد؟
وَ من قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ في يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي 12: 80 
(پيش از اين هم درباره يوسف ستم روا داشتيد. بنابر اين من از اين سرزمين دور نمى‏شوم تا هنگامى كه پدرم به من اجازه دهد) كه خارج شوم. شما پيش پدرتان برگرديد و آنچه را كه پيش آمده براى او باز گوئيد.
هنگامى كه برادران به پيش پدر خود، يعقوب، بازگشتند و خبر گرفتارى بنيامين و نيامدن شمعون را بدو دادند، يعقوب گفت:
بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً، فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى الله أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً 12: 83 (چنين نيست، بلكه شما را هواى نفس به انجام اين كار فريب داده است. بنابر اين باز هم من شكيبائى پيشه مى‏كنم كه كارى نيكوست. چه بسا كه خداوند، آنها را به من باز رساند.) منظورش از «آنها» بنيامين و يوسف و شمعون (يا به گفته برخى: روبيل) بود.
بعد، از پسران خويش روى گرداند و گفت: «واى از داغ دورى يوسف!» وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ من الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ. 12: 84 (و از گريه اندوه چشمانش سپيد شد در حاليكه مى‏كوشيد تا درد و غم خود را فرو خورد و پنهان دارد.) پسرانش كه او را سراپا غرق در اندوه و خشم يافتند، گفتند:
تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ من الْهالِكِينَ 12: 85 (به خدا كه تو آنقدر از ياد يوسف داغ دل خود را تازه كنى كه يا بيمار شوى يا خود را نابود سازى.) يعقوب در پاسخ ايشان گفت:
إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى الله وَ أَعْلَمُ من الله ما لا تَعْلَمُونَ 12: 86 (من از اندوه و درد خويش، تنها به خداى خود شكوه مى‏برم و از لطف خدا چيزى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد.) چون درباره يوسف خوابى ديده بود كه آنرا راست مى‏پنداشت. و نيز گفته شده است:
بيتابى و زارى هفتاد گرفتار و مبتلى برابر با بيتابى و ناآرامى يعقوب بود و به او در مقابل تحمل اين سختى پاداش يكصد شهيد داده شد.
همچنين گفته شده است:
يعقوب به يكى از همسايگان خويش رسيد. همسايه بدو گفت:
«اى يعقوب، چرا رفته رفته فرسوده مى‏شوى و از ميان مى‏روى در صورتى كه هنوز به سنى نرسيده‏اى كه پدرت رسيد؟»
يعقوب در پاسخ گفت:
«آنچه مرا فرسوده ساخته و از ميان برده، داغ دورى يوسف است كه خدا مرا بدان گرفتار كرده است.» پس از اين پيشآمد خدا بدو وحى فرستاد و فرمود: «آيا از دست من پيش بندگان من شكوه مى‏كنى؟» يعقوب كه به لغزش خود پى برد، گفت: «پروردگارا، گناهى از من سرزده است. مرا ببخش!» خداوند فرمود: «از اين گناه تو در گذشتم.» از آن ببعد، هر گاه كسى درباره درد و اندوه يعقوب پرسشى مى‏كرد، يعقوب در پاسخ مى‏گفت:
إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى الله 12: 86 (من از اندوه و درد خود، تنها پيش خداوند شكايت مى‏برم.) سپس خداوند بدو وحى فرستاد و فرمود:
«حتى اگر دو فرزند تو مرده بودند، هر دو را براى تو زنده مى‏كردم. من تو را از آن جهت به داغ دورى گرفتار ساختم كه گوشتى كباب كردى و در برابر همسايه‏ات تنگ چشمى نشان دادى و از آن كباب بدو نخوراندى.» و نيز گفته شده است:
سبب گرفتارى يعقوب اين بود كه ماده گاوى داشت و اين گاو ماده داراى گوساله‏اى بود. يعقوب گوساله را در پيش روى مادرش كشت.
حيوان از كشته شدن فرزند خود رنج مى‏برد و مى‏ناليد ولى يعقوب بدو رحم نمى‏كرد. به كيفر اين سنگدلى بود كه به درد دورى عزيزترين فرزند خود گرفتار شد.
همچنين گفته شده است:
يعقوب در خانه گوسفندى را سر بريد در حاليكه فقير تنگدستى بر روى بام ايستاده بود و گوشت دلش مى‏خواست ولى يعقوب بدو چيزى از آن نداد.
از اين رو خداوند درين باره بدو وحى فرستاد و از سبب آن گرفتارى آگاهش ساخت.
پس از آن يعقوب خوراك آماده ساخت و جار زد:
«هر كس كه روزه دار و گرسنه است بايد در پيش يعقوب روزه خود را بگشايد.» يعقوب به پسران خود كه از مصر پيشش آمده بودند دستور داد تا به مصر برگردند و در آن جا از يوسف و برادرش خبرهائى به دست آورند.
آنان به مصر بازگشتند و پيش يوسف رفتند و گفتند:
يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا 12: 88 (از عزيز مصر، به ما و خانواده ما از گرسنگى آسيب رسيده است و اكنون سرمايه اندكى بدين جا آورده‏ايم. در برابر اين هر مايه ناچيز پيمانه‏اى لبريز از گندم به ما بده و درباره ما بخشش كن.) گفته شده است كه سرمايه آنها چند درهم يا چند سكه قلب بود.
همچنين گفته‏اند كه سرمايه ايشان روغن و پشم بود.
برادران كه به يوسف گفتند: «درباره ما بخشش كن» منظورشان اين بود كه: «لطف كن و تفاوت سرمايه ناچيز ما و جنس گرانبهاى خود را ناديده بگير.» همچنين گفته‏اند: منظورشان اين بوده كه: «لطف كن و برادر ما را به ما ببخش و به ما برگردان.» يوسف همينكه سخن ايشان را شنيد ديگر تاب نياورد و به گريه افتاد و اشكش سرازير شد. سپس آنچه را كه از ايشان پنهان مى‏كرد فاش ساخت.
و نيز گفته شده است:
يوسف آنچه را كه پوشيده مى‏داشت تنها از اين رو براى ايشان آشكار كرد، كه يعقوب وقتى شنيد كه او بنيامين را به كيفر دزدى گرفته و پيش خود نگاه داشته، نامه ذيل را بدو نگاشته بود:
«از يعقوب، اسرائيل الله، پسر اسحاق ذبيح الله، پسر پسر ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر كه نمودار دادگرى است.
اما بعد، ما اعضاء خانواده‏اى هستيم كه پيوسته در معرض گزند و آسيب بوده‏ايم. نياى من كسى بود كه دست و پايش را بستند و او را در آتش افكندند ولى خداوند آتش را بر او سرد و سالم ساخت.
پدر من هم كسى بود كه دست و پايش بسته و كارد بر گلويش كشيده شد تا قربانى گردد ولى خداوند سربهاى او را گوسفندى فرستاد تا به جاى او قربان شود.
اما من داراى پسرى بودم كه او را از همه فرزندان خود بيش‏تر دوست مى‏داشتم. برادرانش او را با خود به صحرا بردند و برگشتند و پيراهنش را كه به خون آلوده بود آوردند و گفتند: او را گرگ خورده است.
پسر ديگرى داشتم كه از جهت مادرى نيز با آن پسرم برادر بود و من از روزى كه آن پسرم از دست رفت به ديدن اين پسر تسكين مى‏يافتم و خود را دلدارى مى‏دادم.
ولى او را نيز پسرانم با خود به مصر بردند و برگشتند و گفتند: او دزدى كرد و تو نيز بدين جرم او را به زندان افكندى.
ما اعضاء خانواده‏اى هستيم كه نه دزدى مى‏كنيم و نه فرزند دزد مى‏آوريم. جگر گوشه مرا به من برگردان وگرنه درباره‏ات نفرينى مى‏كنم كه تا هفت پشت از بازماندگان تو را گرفتار سازد.» يوسف، همينكه نامه بالا را خواند، نتوانست از گريستن خوددارى كند و پيش برادران آمد و گفت:
هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ؟ قالُوا: أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ؟ قال أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي، قَدْ من الله عَلَيْنا. 12: 89- 90 
يوسف گفت:
(آيا مى‏دانيد هنگامى كه جاهل و نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟
برادران به خود آمدند و گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟
جواب داد: آرى، من همان يوسفم و اين برادر من است. خدا درباره ما احسان فرمود) و ما را باز گرد هم آورد.
برادران شرمگين شدند و از كرده خود پوزش خواستند و گفتند:
تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ الله عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ. قال: لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ الله لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. 12: 91- 92 (به خدائى كه ترا بر ما برترى بخشيده سوگند كه ما خطا كرده‏ايم.
يوسف گفت: هيچ شرمگين مباشيد كه من امروز گناه شما را به چشم شما نمى‏كشم. خدا گناه شما را ببخشد كه مهربان‏ترين مهربانان است).
يوسف، بعد، احوال پدر خود را از ايشان پرسيد:
در پاسخ گفتند: «وقتى بنيامين نيز از دستش رفت، آنقدر گريست كه نابينا شد.» يوسف پيراهن خود را به ايشان داد و گفت:
اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى‏ وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ. 12: 93 (اين پيرهن مرا ببريد و به چهره پدرم افكنيد تا- از بوى آن- بينائى خويش را باز يابد. آنگاه همه خانواده با هم به پيش من بيائيد.) يهودا گفت:
«من اين پيرهن را پيش پدرم مى‏برم. چون پيرهن خون- آلود يوسف را هم من پيشش بردم و بدو خبر دادم كه گرگ يوسف را خورده است. بنابر اين اكنون هم خبر زنده بودن يوسف را من بايد بدو بدهم و با اين مژده شادش كنم همچنان كه اول اندوهگينش كرده بودم.»
بدين گونه يهودا آن «بشير» شد كه مژده زنده بودن يوسف را به يعقوب داد.
همينكه كاروانيان از مصر به راه افتادند، باد بوى يوسف را به يعقوب رساند. در حاليكه ميان آن دو تن هشتاد فرسنگ فاصله بود زيرا يوسف در مصر و يعقوب در سرزمين كنعان به سر مى‏برد.
از اين رو بود كه يعقوب گفت:
إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ. 12: 94 (اگر مرا تخطئه نكنيد، من بوى يوسف را مى‏شنوم.) برخى از فرزندانش كه در پيشش بودند، گفتند:
تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ. 12: 95 (به خدا تو در همان گمراهى پيشين خود پايدار مانده‏اى) زيرا هنوز از يوسف ياد مى‏كنى.
فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً، قال:
أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ من الله ما لا تَعْلَمُونَ؟ 12: 96 (ولى هنگامى كه بشير آمد و پيراهن يوسف را به چهره يعقوب افكند و چشمانش بينائى را باز يافت، به فرزندان خود گفت:
آيا نگفتم به شما كه من از خدا چيزى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد؟) آنگاه از يهودا كه «بشير» يا مژده رسان بود، پرسيد:
«يوسف در آن جا چه مى‏كند؟»
جواب داد:
«فرمانرواى مصر است.» پرسيد:
«چگونه فرمانروائى مى‏كند و چه آئينى دارد؟» 
در پاسخ گفت:
«آئين او پرستش خداى يكتاست.» 
يعقوب گفت:
«اكنون نعمت‏هاى خداوند بر ما تمام شده است.» آن عده از فرزندان يوسف كه در پيشش بودند، همينكه پيراهن يوسف را ديدند و مژده او را شنيدند گفتند:
يا أَبانَا، اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا. 12: 97 (اى پدر، از خداوند بخواه كه گناهان ما را ببخشد.) يعقوب گفت:
سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي 12: 98 (بزودى براى شما از خدا آمرزش خواهم خواست.) و در شب آدينه، نزديك سپيده دم درباره ايشان دعا كرد.
سپس يعقوب و فرزندانش به سوى مصر روانه گرديدند.
همينكه به مصر نزديك شدند، يوسف براى ديدار او بيرون آمد و مردم مصر نيز براى بزرگداشت پدر يوسف، او را همراهى كردند.
يعقوب كه تكيه به پسر خود، يهودا، داده بود و گام برمى‏داشت، همينكه به يوسف رسيد و توده انبوه مردم و اسبان‏ و خدم و حشم و شكوه او را ديد، از يهودا پرسيد:
«پسرجان، آيا اين فرعون مصر است؟» 
جواب داد:
«نه. اين پسر تو يوسف است.» همينكه نزديك يوسف رسيد، يوسف خواست نخست به او سلام كند ولى يعقوب بر او پيشى گرفت و گفت: «سلام بر تو، اى نابود كننده اندوه‏ها.» و اين را از آن رو گفت كه در سراسر مدت غيبت يوسف، هيچگاه از گريه و اندوه نياسوده بود.
مؤلف گويد:
آنان همينكه به سرزمين مصر وارد شدند، يوسف پدر و مادر خود را بنواخت و بر تخت نشاند.
و نيز گفته‏اند كه مادرش نبود و خاله‏اش بود، زيرا مادرش درگذشته بود.
يعقوب و مادر يا خاله يوسف و برادران او در برابر يوسف به سجده افتادند و اين سجده نشانه شادباش مردم به پادشاهان بود. اما درين سجود چهره خود را به زمين نمى‏سائيدند زيرا اين كار روا نيست جز هنگام سجده به درگاه خداى بزرگ.
از آن سجده تنها مى‏خواهند هنگام درود به پادشاهان و بزرگداشت تخت و تاجشان سر فرود آورند و كوچكى و فروتنى خود را نشان دهند، چنان كه امروز نيز مرسوم است.
در آن حال يوسف گفت:
يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ من قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا 12: 100 (اى پدر، اين تعبير خواب پيشين من است كه خداوند آن را راست گردانيد.) ميان خواب يوسف و رفتن يعقوب به مصر چهل سال- و به گفته برخى: هشتاد سال- طول كشيد زيرا هنگامى كه يوسف در چاه افتاد پسرى هفده ساله بود و هنگامى كه بار ديگر پدر خود را ديد نود و هفت سال داشت.
پس از گرد آورى خانواده خود نيز تا بيست و سه سال ديگر زندگى كرد.
بنابر اين، هنگامى كه جهان را بدرود گفت، يكصد و بيست سال از عمرش مى‏گذشت.
يوسف، همينكه مرگ خود را نزديك ديد كار خود را به برادر خويش، يهودا، سپرده و او را جانشين خويش ساخت.
و نيز گفته شده است:
مدت دورى يوسف از يعقوب هجده سال بود.
همچنين، گفته‏اند:
يوسف، هنگامى كه به سرزمين مصر رسيد، هفده سال داشت و سيزده سال پس از ورود او به مصر، فرعون وزارت خويش را بدو داد. و مدت دورى او از يعقوب بيست و دو سال بود.
يعقوب و خانواده‏اش نيز در مصر هفده سال ماندند. جز اين هم گفته‏اند. خدا حقيقت را بهتر مى‏داند.
يعقوب هنگام مرگ خويش از يوسف درخواست كرد كه او را پهلوى آرامگاه پدرش اسحاق به خاك سپارد.
يوسف نيز چنين كرد و او را به شام برد و در كنار پدرش‏ به خاك سپرد. آنگاه به مصر بازگشت.
يوسف نيز وصيت كرد كه او را پس از مرگش، از مصر ببرند و در كنار پدرانش به خاك سپارند.
اين كار را حضرت موسى انجام داد و هنگامى كه بنى اسرائيل را از مصر بيرون مى‏برد، پيكر يوسف را نيز با خود برد.
يوسف دو فرزند به نام‏هاى افرائيم و منشى آورد. افرائيم، نون. و نون، يوشع را آورد كه مصاحب و وصى حضرت موسى بود.
منشى نيز موسى را آورد كه موسى بن عمران خوانده شده است. و اهل توراة عقيده دارند كه آن موسى، مصاحب خضر است.
بنا به گفته‏اى، او نيز رحمة را آورد كه همسر ايوب شد.

متن عربی:

ذكر قصة يوسف عليه السلام
ذكروا أنّ اسحاق توفّي وعمره ستون ومائة سنة، وقبره عند أبيه ابراهيم، قبره ابناه يعقوب وعيص في مزرعة حبرون، وكان عمر يعقوب مائة وسبعاً وأربعين سنة، وكان ابنه يوسف قد قسم له ولأمّه شطر الحسن، وكان يعقوب قد دفعه إلى أخته ابنة اسحاق تحضنه، فأحبّته حبّاً شديداً وأحبّه يعقوب أيضاً حبّاً شديداً، فقال لأخته: يا أخيّه سلّمي إليّ يوسف فوالله ما أقدر أن يغيب عني ساعة، فقالت: والله ما أنا بتاركته ساعة، فأصرّ يعقوب على أخذه منها، فقالت: أتركه عندي أيّاماً لعلّ ذلك يسليني، ثمّ عمدت الى منطقة اسحاق، وكانت عندها، لأنها كانت أكبر ولده، فحزمتها على وسط يوسف ثمّ قالت: قد فقدت المنطقة فانظروا من أخذها، فالتمست، فقالت: اكشفوا أهل البيت، فكشفوهم فوجدوها مع يوسف، وكان من مذهبهم أن صاحب السرقة يأخذ السارق له لا يعارضه فيه أحد، فأخذت يوسف فأمسكته عندها حتى ماتت وأخذه يعقوب بعد موتها، فهذا الذي تأوّل إخوة يوسف: (إن يسرق فقد سرق أخ له من قبل) يوسف: 12 : 77، وقيل في سرقته غير هذا، وقد تقدّم.
فلمّا رأى إخوة يوسف محبّة أبيهم له وإقباله عليه حسدوه وعظم عندهم.
ثمّ إنّ يوسف رأى في منامه كأنّ أحد عشر كوكباً والشمس والقمر تسجد له، فقصها على أبيه، وكان عمره حينئذٍ اثنتي عشرة سنة، فقال له أبوه: (يا بني لا تقصص رؤياك على إخوتك فيكيدوا لك كيداً إنهَ الشيطان للإنسان عدوٌّ مبين) يوسف: 12 : 5، ثمّ عبّر له رؤياه، فقال: (وكذلك يجتبيك ربّك ويعلمك من تأويل الأحاديث).
وسمعت امرأة يعقوب ما قال يوسف لأبيه فقال لها يعقوب: اكتمي ما قال يوسف ولا تخبرين أولادك، قالت: نعم، فلمّا أقبل أولاد يعقوب من الرعي أخبرتهم بالرّؤيا، فازدادوا حسداً وكراهةً له وقالوا: ما عني بالشمس غير أبينا، ولا بالقمر غيرك، ولا بالكواكب غيرنا، إنّ ابن راحيل يريد أن يتملك علينا ويقول أنا سيدّكم، وتآمروا بينهم أن يفرّقوا بينه وبني أبيه وقالوا: (ليوسف وأخوه أحبُّ إلى أبينا منا ونحن عصبة، إن أبانا لفي ضلال مبين) يوسف: 12 : 8 - في خطأ بين في إيثارهما علينا - (اقتلوا يوسف أو اطرحوه أرضاً يخل لكم وجه أبيكم وتكونوا من بعده قوماً صالحين) يوسف: 12 : 9 أي تائبين.
فقال قائل منهم، وهو يهودا، وكان أفضلهم وأعقلهم: لا تقتلوا يوسف فإنّ القتل عظيم، وألقوه في غيابة الجبّ يلتقطه بعض السيارة، وأخذ عليهم العهود أنّه لا يقتلونه، فأجمعوا عند ذلك أن يدخلوا على يعقوب ويكلّموه في إرسال يوسف معهم الى البريّة، وأقبلوا إليه ووقفوا بين يديه، وكذلك كانوا يفعلون إذا أرادوا منه حاجة، فلمّا رآهم قال: ما حاجتكم؟ قالوا: يا أبانا ما لك لا تأمنّا على يوسف وإنّا له لناصحون) يوسف: 12 : 11 نحفظه حتى نرده أرسله معنا الى الصحراء (غداً يرتع ويلعب وإنّا له لحافظون)، فقال لهم يعقوب: (إني ليحزنني أن تذهبوا به وأخاف أن يأكله الذئب وأنتم عنه غافلون) يوسف: 12 : 13 لا تشعرون، وإنما قال لهم ذلك لأنه كان رأى في منامه كأنّ يوسف على رأس جبل وكأنّ عشرة من الذئاب قد شدّوا عليه ليقتلوه، وإذا ذئب منها يحمي عنه، وكأنّ الأرض انشقّت فذهب فيها فلم يخرج منها إلا بعد ثلاثة أيّام، فلذلك خاف عليه الذئب.
فقال له بنوه: (لئن أكله الذئب ونحن عصبة إنا إذاً لخاسرون) يوسف: 12 : 14، فاطمأنّ إليهم، فقال يوسف: يا أبتِ أرسلني معهم، قال: أوتحبّ ذلك؟ قال: نعم، فأذن له، فلبس ثيابه وخرج معهم وهم يكرمونه، فلمّا برزوا الى البريّة أظهروا له العداوة وجعله بعض إخوته يصربه فيستغيث بالآخر فيضربه، فجعل لا يرى منهم رحيماً، فضربوه حتى كادوا يقتلونه، وجعل يصيح: يا أبتاه يا يعقوب لو تعلم ما يصنع بابنك بنو الإماء.
فلمّا كادوا يقتلونه قال لهم يهوذا: أليس قد أعطيتموني موثقاً ألا تقتلوه؟ فانطلقوا به الى الجبّ فأوثقوه كتافاً ونزعوا قميصه وألقوه فيه، فقال: يا إخوتاه ردّوا عليّ قميصي أتوارى به في الجبّ فقالوا: ادعُ الشمس والقمر والأحد عشر كوكباً تؤنسك، قال: إنّي لم أرَ شيئاً، فدّلوه في الجبّ، فلما بلغ نصفه ألقوه وأرادوا أن يموت، وكان في البئر ماء، فسقط فيه ثمّ زوى إلى صخرة فأقام عليها، ثمّ نادوه فظنّ أنهم قد رحموه فأجابهم، فأرادوا أن يرضخوه بالحجارة فمنعهم يهوذا،ثم أوحى الله إليه: (لتنبئنهم بأمرهم هذا وهم لا يشعرون) يوسف: 12 : 15 بالوحي، وقيل لا يشعرون أنه يوسف.
والجبّ بأرض بيت المقد س معروف.
ثم عادوا إلى أبيهم عشاءً يبكون فقالوا: (يا أانا إنا ذهنبا نستبق وتركنا يوسف عدن متاعنا فأكله الذئب) يوسف: 12 : 17، فقال لهم أبوهم: (بل سوّلت لكم أنفسكم أمراً فصبر جميل) يوسف: 12 : 18، ثم قال لهم: أروني قميصه، فزروه، فقال: تالله ما رأيتُ ذئباً أحلم من هذا أكل ابني ولم يشقّ قميصه ثم صاح وخرّ مغشيّاً عليه ساعة، فلمّا أفاق بكى بكاء طويلاً فأخذ القميص يقبّله ويشمّه.
وأقام يوسف في الجب ثلاثة أيام، وأرسل الله ملكاً فحلّ كتافه، ثمّ (جاءت سيارةٌ فأرسلوا واردهم)، وهم الذي يتقدّم إلى الماء، (فأدلى دلوه) إلى البئر، فتعلّق به يوسف فأخرجه من الجبّ، و(قال: يا بشرى هذا غلام)، تباشروا وقيل يا بشر اسم غلام (وأسروه بضاعةً) يعني الوارد وأصحابه فخافوا أن يقولوا اشتريناه فيقول الرفقة اشركونا فيه فقالوا: إنّ أهل الماء استبضعونا هذا الغلام.
وجاء يهوذا بطعام ليوسف فلم يره في الجبّ فنظر فرآه عند مالك في المنزل فأخبر إخوته بذلك، فأتوا مالكاً وقالوا: هذا عبد ابق منّا، وخافهم يوسف فلم يذكر حاله واشتروه من إخوته بثمن بخس؛ قيل عشرون درهماً، وقي لأربعون درهماً، وذهبوا به الى مصر، فكساه مالك وعرضه للبيع، فاشتراه قطفير، وقيل اطفير، وهو العزيز، وكان على خزائن مصر، والملك يومئذٍ الريّان بن الوليد رجل من العمالقة، قيل: إنّ هذا الملك لم يمت حتى آمن بيوسف ومات ويوسف حيّ، وملك بعده قابوس بن مصعب، فدعاه يوسف فلم يؤمن.
فلمّا اشترى يوسف وأتى به إلى منزله قال لامرأته، واسمها راعيل: (أكرمي مثواه عسى أن ينفعنا) فيكفينا إذا هو بلغ و فهم الأمور بعض ما نحن بسبيله من أمورنا (أو نتخذه ولداً يوسف: 12 : 21، وكان لايأتي النساء، وكانت امرأته حسناء ناعمة في ملك ودنيا.
فلما خلا من عمر يوسف ثلاث وثلاثون سنة آتاه الله العلم والحكمة قبل النبوّة، وراودته راعيل عن نفسه وأغلقت الأبواب عليه وعليها ودعته إلى نفسها، فقال: (معاذ الله إنه ربي - يعني أن زوجك سيدي - أحسن مثواي، إنه لا يفلح الظالمون) يوسف: 12 : 23، يعني أنّ خيانته ظلم، وجعلت تذكر محاسنه وتشوّقه إلى نفسها، فقالت له: يا يوسف ما أحسن شعرك قال: هو أوّل ما ينتثر من جسدي، قالت: يا يوسف ما أحسن عينيك قال: هما أول ما يسيل من جسدي، قالت: ما أحسن وجهك قال: هو للتراب، فلم تزل به حتى همّت وهمّ بها وذهب ليحلّ سراويله، فإذا هو بصورة يعقوب قد عضّ على إصبعه يقول: يا يوسف لا تواقعها إنّما مثلك ما لم تواقعها مثل الطير في جوّ السماء لا يطاق، ومثلك إذا واقعتها مثله إذا مات وسقط الى الأرض.
وقيل: جلس بين رجليها فرأى في الحائط: (ولا تقربوا الزنا إنه كان فاحشة وساء سبيلاً) الاسراء: 17 : 32، فقام حين رأى برهان ربّه هارباً يريد الباب، فأدركته قبل خروجه من الباب فجذبت قميصه من قبل ظهره فقدّته، (وألفيا سيدها لدى الباب) - وابن عمها معه، فقالت له - : (ما جزاء من أراد بأهلك سوءاً إلا أن يسجن) يوسف: 12 : 26، قال يوسف: بل (هي راودتني عن نفسي) فهربت منها فأدركتني فقدّت قميصي، قال لها ابن عمّها: تبيان هذا في القميص فإن كان قُدّ من قُبُلٍ فصدقتِ، وإن كان قُدّ من دُبُرٍ فكذبت، فأُتي بالقميص فوجده قُدّ من دبر فقال: (إنه من كيدكنّ إنّ كيدكنّ عظيم) يوسف: 12 : 28.
وقيل: كان الشاهد صبيّاً في المهد، قال ابن عباس: تكلّم أربعة في المهد وهم صغار، ابن ماشطة امرأة فرعون، وشاهد يوسف، وصاحب جريح، وعيسى بن مريم.
وقال زوجها ليوسف: (أعرض عن هذا) أي ذكر ما كان منها فلا نذكره لأحد، ثم قال لزوجته، (استغفري لذنبك إنك كنت من الخاطئين) يوسف: 12 : 29.
وتحدّث النساء بأمر يوسف وامرأة العزيز، وبلغ ذلك امرأة العزيز، فأرسلت إليهنّ وأعتدت لهن متّكأً يتّكئن عليه من وسائد، وحضرن، وقدّمت لهنّ أترنجاً وأعطت كلّ واحدة منهنّ سكّيناً لقطع الأترنج، وقد أجلست يوسف في غير المجلس الذي هنّ فيه وقالت له: (اخرج عليهن - فخرج - فلما رأينه أكبرنه - وأعظمنه - وقطّعن أيديهن) بالسكاكين ولا يشعرن، وقلن: معاذ الله (ما هذا بشراً، إن هذا إلا ملك كريم) يوسف: 12 : 31.
فلمّا حلّ بهنّ ما حلّ من قطعهنّ أيديهن وذهاب عقولهن وعرفن خطأهنّ فيما قلن أقرّت على نفسها وقالت: (فذلكن الذي لمتنّني فيه، ولقد راودته عن نفسه فاستعصم، ولئن لم يفعل ما آمره ليسجنن وليكونا من الصاغرين) يوسف 12 : 32، فاختار يوسف السجن على معصية الله، فقال: (رب السجن أحبّ إليّ مما يدعونني إليه وإلا تصرف عني كيدهن أصب إليهن) يوسف: 12 : 33، (فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن) يوسف: 12 : 34، ثمّ بدا للعزيز من بعد ما رأي الآيات من القميص وخمش الوجه وشهادة الطفل وتقطيع النسوة أيديهنّ في ترك يوسف مطلقاً.
وقيل: إنها شكت إلى زوجها وقالت: إنّ هذا العبد قد فضحني في الناس يخبرهم أنني راودته عن نفسه، فسجنه سبع سنين، فلما حُبس يوسف أُدخل معه السجن فتيان من أصحاب فرعون مصر، أحدهما صاحب طعامه، والآخر صاحب شرابه، لأنهما نقل عنهما أنهما يريدان أن يسمّا الملك، فلمّا دخل يوسف السجن قال: إني أعبِّر الأحلام، فقال أحد الفتيين للآخر: هلمّ فلنجرّبه، فقال الخباز: (إني أراني أحمل فوق رأسي خبزاً تأكل الطير منه) وقال الآخر: (إني أراني أعصر خمراً) يوسف: 12 : 3، كره أن يعبر لهما ما سألاه عنه، وأخذ في غير ذلك وقال: (يا صاحبي السجن أأرباب متفرقون خير أم الله الواحد القهار؟) يوسف: 12 : 39 وكان اسم الخبّاز مخلت، واسم الآخر نبو، فلم يدعاه حتى أخبرهما بتأويل ما سألاه عنه، فقال: (أما أحدكما)، وهو الذي رأى أنه يعصر الخمر، (فيسقي ربّه خمراً)، يعنى سيده الملك (وأما الآخر فيصلب فتأكل الطير من رأسه)، يوسف 12 : 41، فلما عبّر لهما قالا: ما رأينا شيئاً قال: (قضي الأمر الذي فيه تستفتيان)، ثم قال لنبو، وهو الذي ظنّ أنه ناج منهما: (اذكرني عند ربك) يوسف: 12 : 42 الملك وأخبره أني محبوس ظلماً، (فأنساه الشيطان ذكر ربه)، غفلة عرضت ليوسف من قبل الشيطان، فأوحى الله إليه: يا يوسف اتخذت من دوني وكيلاً لأطيلنّ حبسك، فلبث في السجن سبع سنين.
ثم إنّ الملك، وهو الريّان بن الوليد بن الهروان بن اراشة بن فاران بن عمرو بن عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح، رأى رؤيا هائلة، رأي سبع بقرات سمان يأكلهن سبع عجاف، ورأي سبع سنبلات خضر وأخر يابسات، فجمع السحرة والكهنة والحازة والعافة فقصّها عليهم، فقالوا: (أضغاث أحلام وما نحن بتأويل الأحلام بعالمين، وقال الذي نجا منهما وادكر بعد أمة - أي حين - أنا أنبئكم بتأويله فأرسلون) يوسف: 12 : 44 - 45، فأرسلوه الى يوسف، فقصّ عليه الرّؤيا، فقال: (تزرعون سبع سنين دأباً فما حصدتم فذروه في سنبله إلا قليلاً مما تأكلون، ثم يأتي من بعد ذلك سبعٌ شداد يأكلن ما قدمتم لهنّ إلاّ قليلاً مما تحصنون، ثم يأتي من بعد ذلك عامٌ فيه يغاث الناس وفيه يعصرون) يوسف: 12 : 47 - 49، فإن البقرة السّمان السنون المخاصيب، والبقرات العجاف السنون المحول، وكذلك السنبلات الخضر واليابسات، فعاد نبو إلى الملك فأخبره، فعلم أنّ قول يوسف حقّ، فقال: (ائتوني به)، فلما أتاه الرسول ودعاه إلى الملك لم يخرج معه وقال: (ارجع الى ربك فأسأله ما بال النسوة اللاّتي قطعن أيديهن؟) يوسف:12 : 50 فلما رجع الرسول من عند يوسف سأل الملك أولئك النسوة فقلن: (حاش لله ما علمنا عليه من سوء) ولكنّ امرأة العزيز خبّرتنا أنها راودته عن نفسه، فقالت امرأة العزيز: (أنا راودته عن نفسه) يوسف: 12 : 51، فقال يوسف: إنّما رددت الرسل ليعلم سيدي (أني لم أخنه بالغيب) يوسف: 52 في زوجته، فلما قال ذلك، قال له جبرائيل: ولا حين هممت بها؟ فقال يوسف: (وما أبرئ نفسي، إنّ النفس لأمارة بالسوء) يوسف: 12 : 53.
فلما ظهر للملك براءة يوسف وأمانته قال: (ائتوني به أستخلصه لنفسي) يوسف: 12 : 54، فلمّا جاءه الرسول خرج معه ودعا لأهل السّجن وكتب على بابه: هذا قبر الأحياء وبيت الأحزان وتجربة الأصدقاء وشماتة الأعداء، ثمّ اغتسل ولبس ثيابه وقصد الملك، فلما وصل إليه و(كلمه قال: إنّك اليوم لدينا مكينٌ أمين) يوسف: 12 : 54، فقال يوسف: (اجعلني على خزائن الأرض) يوسف:12 : 55، فاستعمله بعد سنة ولو لم يقل اجعلني على خزائن الأرض لاستعمله من ساعته، فسلّم خزائنه كلّها إليه بعد سنة وجعل القضاء إليه وحكمه نافذاً، وردّ إليه عمل قُطفير سيّده بعد أن هلك، وكان هلاكه في تلك الليالي، وقيل: بل عزله فرعون وولّى يوسف عمله، والأوّل أصحّ لأنّ يوسف تزوّج امرأته، على ما نذكره.
ولما ولي يوسف عمل مصر دعا الملك الريّان إلى الإيمان، فآمن، ثمّ توفي، ثم ملك بعده مصر قابوس بن مصعب بن معاوية بن نمير بن السلواس بن فاران بن عمرو بن عملاق، فدعاه يوسف الى الإيمان، فلم يؤمن، وتوفي يوسف في ملكه.
ثم إنّ الملك الريّان زوّج يوسف راعيل امرأة سيّده، فلمّا دخل بها قال: أليس هذا خيراً مما كنت تريدين؟ فقالت: أيها الصدّيق لا تلمني فإني كنت امرأة حسناء جميلة في ملك ودنيا وكان صاحبي لا يأتي النساء، وكنت كما جعلك الله في حسنك فغلبتني نفسي، ووجدها بكراً، فولدت له ولدين افرائيم ومنشا.
فلمّا ولي يوسف خزائن أرضه ومضت السنون السبع المخصبات وجمع فيها الطعام في سنبله ودخلت السّنون المجدبة وقحط النّاس وأصابهم الجوع وأصاب بلاد يعقوب التي هو بها بعث بنيه إلى مصر وأمسك بنيامين أخا يوسف لأمّه، فلمّا دخلوا على يوسف عرفهم وهم له منكرون، وإنّما أنكروه لعبد عهدهم منه ولتغير لبسته، فإنّه لبس ثياب الملوك، فلما نظر إليهم قال: أخبروني ما شأنكم، قالوا: نحن من الشام جئنا نمتار الطعام، قال: كذبتم، أنتم عيون، فأخبروني خبركم، قالوا: نحن عشرة أولاد رجل واحد صدّيق، كنّا اثني عشر، وإنّه كان لنا أخ فخرج معنا إلى البرية فهلك، وكان أحبّنا الى أبينا، قال: فإلى من سكن أبوكم بعده؟ قالوا: إلى أخ لنا أصغر منه، قال: فأتوني به أنظر إليه (فإن لم تأتوني به فلا كيل لكم عندي ولا تقربون، قالوا: سنراود عنه أباه) يوسف: 12 : 60 - 61، قال: فاجعلوا بعضكم عندي رهينة حتى ترجعوا، فوضعوا شمعون، أصابته القرعة، وجهّزهم يوسف بجهازهم وقال لفتيانه: اجعلوا بضاعتهم، يعني ثمن الطعام، في رحالهم لعلّهم يرجعون، لما علم أنّ أمانتهم وديانتهم تحملهم على ردّ البضاعة فيرجعون إليه لأجلها.
وقيل: ردّ مالهم لأنّه خشي أن لا يكون عند أبيه ما يرجعون به مرّةً أخرى، فإذا رأوا معهم بضاعة عادوا، وكان يوسف حين رأى ما بالنّاس من الجهد قد أسّى بينهم، وكان لا يحمل للرجل إلا بعيراً.
فلما رجعوا الى أبيهم بأحمالهم قالوا: يا أبانا إنّ عزيز مصر قد أكرمنا كرامة لو أنه بعض أولاد يعقوب مازاد على كرامته، وإنه ارتهن شمعون وقال: ائتوني بأخيكم الذي عطف عليه أبوكم بعد أخيكم، (فإن لم تأتوني به فلا كيل لكم عندي ولا تقربون)، قال: (هل آمنكم عليه إلا كما أمنتكم على أخيه من قبل ولما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت إليهم، قالوا: يا أبانا ما نبغي، هذه بضاعتنا ردت إلينا ونمير أهلنا ونحفظ أخانا ونزداد كيل بعير) يوسف: 12 : 63 - 65، قال يعقوب: (ذلك كيلٌ يسير)، فقال يعقوب: (لن أرسله معكم حتى تؤتوني موثقاً من الله لتأتنني به إلا أن يحاط بكم، فلمّا آتوه موثقهم قال: الله على ما نقول وكيل) يوسف: 12 : 66، ثم أوصاهم أبوهم بعد أن أذن لأخيهم في الرحيل معهم (وقال: يا بنيّ لاتدخلوا من باب واحد وادخلوا من أبواب متفرقة) يوسف: 12 : 67، خاف عليهم العين، وكانوا ذوي صورة حسنة، ففعلوا كما أمرهم أبوهم، (ولما دخلوا على يوسف آوى إليه أخاه) يوسف: 12 : 69 وعرفه وأنزلهم منزلاً وأجرى عليهم الوظائف وقدّم لهم الطعام وأجلس كلّ اثنين على مائدة، فبقي بنيامين وحده، فبكى وقال: لو كان أخي يوسف حيّاً لأجلسني معه فقال يوسف: لقد بقي أخوكم هذا وحيداً، فأجلسه معه وقعد يؤاكله، فلما كان الليل جاءهم بالفرش وقال: لينم كلّ أخوين منكم على فراش، وبقي بنيامين وحده، فقال: هذا ينام معي، فبات معه على فراشه، فبقي يشمّه ويضمّه إليه حتى أصبح، وذكر له بنيامين حزنه على يوسف، فقال له: أتحبّ أن أكون أخاك عوض أخيك الذاهب؟ فقال بنيامين: ومن يجد أخاً مثلك ولكن لم يلدك يعقوب ولا راحيل، فبكى يوسف وقام إليه فعانقه وقال له: إنّي أنا أخوك يوسف فلا تبتئس بما فعلوه بنا فيما مضى، فإنّ الله قد أحسن إلينا، ولا تعلمهم بما علّمتك.
وقيل: لما دخلوا على يوسف نقر الصّواع وقال: إنه يخبرني أنكم كنتم اثني عشر رجلاً وأنكم بعتم أخاكم، فلمّا سمعه بنيامين سجد له وقال: سل صواعك هذا عن أخي أحيّ هو؟ فنقره ثم قال: هو حيّ وستراه، قال: فاصنع بي ما شئت فإنّه إن علم بي فسوف يستنقذني؛ قال: فدخل يوسف فبكى ثمّ توضّأ وخرج إليهم، قال: فلمّا حمّل يوسف إبل إخوته من الميرة جعل الإناء الذي يكيل به الطعام، وهوالصواع، وكان من فضّة، في رحل أخيه، وقيل: كان إناء يشرب فيه، ولم يشعر أخوه بذلك.
وقيل: إنّ بنيامين لما علم أنّ يوسف أخوه قال: لا أفارقك، قال يوسف: أخاف غمّ أبوينا ولا يمكنني حبسك إلاّ بعد أن أشهرك بأمر فظيع، قال: افعل، قال: فإني أجعل الصواع في رحلك ثمّ أنادي عليك بالسرقة لآخذك منهم، قال: افعل، فلمّا ارتحلوا (أذّن مؤذّن: أيتها العير إنكم لسارقون) يوسف: 12 : 70، (قالوا: تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد في الأرض وما كنا سارقين) يوسف: 12 : 73 لأننا رددنا ثمن الطعام الى يوسف، فلما قالوا ذلك (قالوا: فما جزاؤه إن كنتم كاذبين قالوا جزاؤه من وجد في رحله فهو جزاؤه) يوسف: 12 : 74 - 75 تأخذونه لكم، فبدأ بأوعيتهم ففتشها قبل وعاء أخيه ثمّ استخرجها من وعاد أخيه، فقالوا: (إن يسرق فقد سرق أخٌ له من قبل) يوسف: 12 : 75، يعنون يوسف، وكانت سرقته حين سرق صنماً لجدّه أبي أمّه فكسره فعيروه بذلك، وقيل ما تقدّم ذكره من المنطقة.
فلما استخرجت السرقة من رحل الغلام قال إخوته: يا بني راحيل لا يزال لنا منكم بلاء فقال بنيامين: بل بنو راحيل ما يزال لهم منكم بلاء وضع هذا الصواع في رحلي الذي وضع الدراهم في رحالكم.
فأخذ يوسف أخاه بحكم إخوته، فلمّا رأوا أنهم لا سبيل لهم عليه سألوه أن يتركه لهم و(قالوا: يا أيها العزيز إنّ له أباً شيخاً كبيراً فخذ أحدنا مكانه) يوسف: 12 : 78، فقال: (معاذ الله أن نأخذ إلاّ من وجدنا متاعنا عنده) يوسف: 12 : 79، فلما يأسوا من خلاصه خلصوا نجيّاً لا يختلط بهم غيرهم، فقال كبيرهم، وهو شمعون: (ألم تعلموا أن أباكم قد أخذ عليكم موثقاً من الله) يوسف: 12 : 80 أن نأتيه بأخينا إلاّ أن يحاط بنا، ومن قبل هذه المرّة (ما فرطتم في يوسف، فلن أبرح الأرض حتى يأذن لي أبي) يوسف: 80 بالخروج، وقيل: بالحرب، فارجعوا الى أبيكم فقصّوا عليه خبركم.
فلما رجعوا إلى أبيهم فأخبروه بخبر بنيامين وتخلف شمعون (قال: بل سوّلت لكم أنفسكم أمراً، فصبر جميلٌ عسى الله أن يأتيني بهم جميعاً) يوسف: 12 : 83، بيوسف وأخيه وشمعون، ثم أعرض عنهم وقال: واحزناه على يوسف (وابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم) يوسف: 12 : 84 مملوء من الحزن والغيظ، فقال له بنوه: (تالله تفتأ تذكر يوسف حتى تكون حرضاً - أي دنفاً - أو تكون من الهالكين)، يوسف: 12 : 85، فأجابهم يعقوب فقال: (إنما أشكو بثي وحزني الى الله وأعلم من الله ما لا تعلمون) من صدق رؤيا يوسف.
وقيل: بلغ من وجد يعقوب وجد سبعين مبتلىً، وأعطي على ذلك أجر مائة شهيد.
قيل: دخل على يعقوب جارٌ له فقال: يا يعقوب قد انهشمت وفنيت ولم تبلغ من السنّ ما بلغ أبوك فقال: هشمني وأفناني ما ابتلاني الله به من همّ يوسف، فأوحى الله إليه: أتشكوني إلى خلقي؟ قال: يا ربّ خطيئة فاغفرها، قال: قد غفرتها لك، فكان يعقوب إذا سئل بعد ذلك قال: (إنما أشكو بثي وحزني الى الله)، فأوحى الله إليه: لو كانا ميتين لأحييتهما لك، إنّما ابتليتك لأنك قد شويت وقترت على جارك ولم تطعمه.
وقيل: كان سبب ابتلائه أنه كان له بقرة لها عجول فذبح عجولها بين يديها وهي تخور فلم يرحمها يعقوب، فابتلي بفقد أعزّ ولده عنده؛ وقيل: ذبح شاة، فقام ببابه مسكين فلم يطعمه منها، فأوحى الله إليه في ذلك وأعلمه أنه سبب ابتلائه، فصنع طعاماً ونادى: من كان صائماً فليفطر عند يعقوب.
ثمّ إن يعقوب أمر بنيه الذين قدموا عليه من مصر بالرجوع اليها وتجسّس الأخبار عن يوسف وأخيه، فرجعوا الى مصر فدخلوا على يوسف وقالوا: (يا أيها العزيز مسّنا وأهلنا الضرّ وجئنا ببضاعة مزجاة - يعني قليلة - فأوف لنا الكيل) يوسف: 12 : 88 قيل: كانت بضاعتهم دراهم زيوفاً، وقيل: كانت سمناً وصوفاً، وقيل غير ذلك، (وتصدق علينا) بفضل ما بين الجيّد والرّديء، وقيل: بردّ أخينا علينا، فلما سمع كلامهم غلبته نفسه فارفضّ دمعه باكياً ثمّ باح لهم بالذي كان يكتم، وقيل: إنما أظهر لهم ذلك لأن أباه كتب إليه، حين قيل له إنّه أخذ ابنه لأنه سرق، كتاباً:
من يعقوب اسرائيل الله ابن اسحاق ذبيح الله ابن ابراهيم خليل الله الى عزيز مصر المظهر العدل، (أما بعد فإنّا أهل بيت موكل بنا البلاء، أما جدّي فشدّت يداه ورجلاه وألقي في النار فجعلها الله عليه برداً وسلاماً، وأما أبي فشدّت يداه ورجلاه ووضع السكين على حلقه ليذبح ففداه الله، وأما أنا فكان لي ابن وكان أحبّ أولادي إليّ فذهب به إخوته الى البرية فعادوا ومعهم قميصه ملطخاً بدم وقالوا: أكله الذئب، وكان لي ابن آخر أخوه لأمّه فكنتُ أتسلّى به فذهبوا به ثم رجعوا وقالوا: إنه سرق وإنك حبسته، وإنّا أهل بيت لا نسرق ولا نلد سارقاً فإن رددته عليّ ورلا دعوت عليك دعوة تدرك السابع من ولدك).
فلمّا قرأ الكتاب لم يتمالك أن بكى وأظهر لهم فقال: (هل علمتم ما فعلتم بيوسف وأخيه إذ أنتم جاهلون؟ قالوا: أإنك لأنت يوسف قال: أنا يوسف وهذا أخي، قد منّ الله علينا) يوسف: 12 : 89 - 90 بأن جمع بيننا، فاعتذروا و(قالوا: تالله لقد آثرك الله علينا وإن كنا لخاطئين)، قال: (لا تثريب عليكم الوم) يوسف: 91 : 92، أي لا أذكر لكم ذنبكم، (يغفر الله لكم)، ثم سألهم عن أبيه، فقالوا: لما فاته بنيامين عمي من الحزن، فقال: اذهبوا بقميصي هذا فألقوه عليوجه أبي يأت بصيراً وأتوني بأهلكم أجمعين) يوسف: 12 : 93، فقال يهودا: أنا أذهب به لأنّيذهبت إليه بالقميص ملطّخاً بالدم وزخبرته أن يوسف أكله الذئب، فأنا أخبره أنه حيّ فأفرحه كما أحزنته، وكان هو البشير، (ولما فصلت) العير عن مصر حملت الريح الى يعقوب ريح يوسف، وبينهما ثمانون فرسخاً، يوسف بمصر ويعقوب بأرض كنعان، فقال يعقوب: (إني لأجد ريح يوسف لولا أن تفندون) يوسف: 12 : 94؟ فقال له من حضره من أولاده: (تالله إنك) من ذكر يوسف (لفي ضلالك القديم، فلمّا أن جاء البشير) بقميص يوسف (ألقاه) على وجه يعقوب فعاد بصيراً و(قال: ألم أقل لكم إني أعلم من الله ما لا تعلمون)، يعني تصديق الله تأويل رؤيا يوسف؛ و(لما أن جاء البشير) يوسف: 12 : 95 - 96 قال له يعقوب: كيف تركت يوسف؟ قال: إنه ملك مصر، قال: ما أصنع بالمللك علي أيّ دين تركته؟ قال: على الإسلام، قال: الآن تمّت النعمة، فلما رأى من عنده من أولاده قميص يوسف وخبره قالوا له: (يا أبانا استغفر لنا ذنوبنا، قال: سوف أستغفر لكم) يوسف: 12 : 96 - 97 آخر الدّعاء الى السّحر من ليلة الجمعة.
ثم ارتحل يعقوب وولده، فلمّا دنا من مصر خرج يوسف يتلقّاه ومعه أهل مصر، وكانوا يعظمونه، فلما دنا أحدهما من صاحبه نظر يعقوب الى الناس والخيل، وكان يعقوب يمشي ويتوكّأ على ابنه يهودا، فقال له: يا بنيّ هذا فرعون مصر، قال: لا، هذا ابنك يوسف، فلما قرب منه أراد يوسف أن يبدأه بالسلام، فمنع من ذلك، فقال يعقوب: السلام عليك يا مُذهب الأحزان، لأنّه لم يفارقه الحزن والبكاء مدّة غيبة يوسف عنه.
قال: فلما دخلوا مصر رفع أبويه، يعني أمّه وأباه، وقيل: كانت خالته، وكانت أمه قد ماتت، وخّر له يعقوب وأمّه وإخوته سجداً، وكان السجود تحيّة الناس للملوك، ولم يرد بالسجود وضع الجبهة على الأرض، فإنّ ذلك لا يجوز إلا لله تعالى ، وإنما أراد الخضوع والتواضع والانحناء عند السلام، كما يفعل الآن بالملوك، والعرش: السرير، وقال: (يا أبت هذا تأويل رؤياي من قبل قد جعلها ربي حقاً) يوسف: 12 : 100.
وكان بين رؤيا يوسف ومجيء يعقوب أربعون سنة، وقيل: ثمانون سنة، فإنه ألقي في الجبّ وهو ابن سبع عشرة سنة، ولقيه وهو ابن سبع وتسعين سنة، وعاش بعد جمع شمله ثلاثاً وعشرين سنة، وتوفي وله مائة وعشرون سنة، وأوصى إلي أخيه يهودا، وقيل: كانت غيبة يوسف عن يعقوب ثماني عشرة سنة، وقيل: إنّ يوسف دخل مصر وله سبع عشرة سنة، واستوزره فرعون بعد ثلاث عشرة سنة من قدومه إلى مصر، وكانت مدّة غيبته عن يعقوب اثنتين وعشرين سنة، وكان مُقام يعقوب بمصر وأهله معه سبع عشرة سنة، وقيل غير ذلك، والله أعلم.
ولما مات يعقوب أوصي الى يوسف أن يدفنه مع أبيه اسحاق، ففعل يوسف، فسار به الى الشام فدفنه عند أبيه، ثمّ عاد إلى مصر وأوصى يوسف أن يحمل من مصر ويدفن عند آبائه، فحمله موسى لما خرج ببني إسرائيل.
وولد يوسف افرائيم ومنشى، فولد لافراثيم نون ولنون يوشع فتى موسى، وولد لمنشى موسى، قيل موسى بن عمران، وزعم أهل التوراة أنه موسى الخضر، وولد له رحمة امرأة أيّوب في قولك.

از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

عن ابن عباس رضي الله تعالى عنه، قال: «قال لي معاوية رضي الله تعالى عنه: أنت على ملة علي؟ قلت: ولا على ملة عثمان، أنا على ملة رسول الله صلى الله عليه وسلم». عبدالله بن عباس رضی الله عنه فرمود: «معاویه رضی الله عنه به من گفت: آیا تو بر راه و روش علی هستی؟ گفتم: خیر من نه بر راه علی هستم و نه بر راه و سنت عثمان، بلکه من بر راه و سنت رسول خدا صلی الله علیه وسلم هستم». الحلية الأولیاء؛ أبي نعيم اصفهانی

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 1452
دیروز : 6572
بازدید کل: 6574818

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010