|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>کیکاووس بن کیقباد
شماره مقاله : 10258 تعداد مشاهده : 438 تاریخ افزودن مقاله : 4/4/1390
|
سخن درباره كسى كه از ميان ايرانيان پس از كيقباد به پادشاهى رسيد پس از درگذشت كيقباد، پسرش كيكاووس بن كينية بن كيقباد به پادشاهى رسيد. همينكه بر اورنگ فرمانروائى نشست به پاسدارى- شهرهاى خويش پرداخت و گروهى از بزرگان شهرهايى را كه در همسايگى وى واقع شده بودند، كشت. او در سرزمين بلخ به سر مىبرد. كيكاووس داراى فرزندى شد كه او را سياوخش (سياوش) ناميد و او را به رستم پهلوان، پسر دستان بن نريمان بن جوذنك بن گرشاسب، كه اسپهبد سيستان و نواحى وابسته بدان بود، سپرد تا او را تربيت كند. رستم نيز به بهترين گونهاى در آموزش و پرورش او كوشيد و از دانشها و سواركارى و راه و روشهائى كه پادشاهان بدان نيازمندند، همه را بدو آموخت و هنگامى كه در آنچه مىخواست بدو بياموزد سرآمد شد، او را به نزد پدرش برد. كيكاووس به ديدن فرزند برومند خود، سياوش، كه در روى و خوى بىهمانند بود، شاد شد. پدر او، كيكاووس، تازه با دختر افراسياب پادشاه تركان، و به گفتهاى: با دختر پادشاه يمن زناشوئى كرده بود. اين زن به ديدن سياوش فريفته وى شد و او را به آغوش خويش فرا خواند. ولى سياوش از پذيرفتن درخواست وى خوددارى كرد. او نيز كينه سياوش را به دل گرفت و از او به اندازهاى در پيش پدرش بدگوئى كرد كه كيكاووس را بدو خشمگين ساخت. سياوش كه چنين ديد از رستم خواهش كرد تا از كيكاووس بخواهد تا وى را به جنگ افراسياب بفرستد زيرا روابط كيكاووس و افراسياب تيره شده بود. او بدين تدبير مىخواست از پدر خود دور، و از گزند نيرنگ زن پدر خود آسوده باشد. رستم نيز چنين كرد و در پى سفارش رستم، كيكاووس، فرزند خود، سياوش را با لشكرى انبوه به جنگ افراسياب فرستاد. سياوش براى روبرو شدن با افراسياب به سوى شهرهاى توران زمين روانه شد. ولى همينكه بدان سرزمين رسيد با افراسياب آشتى كرد. آنگاه به پدر خود نامهاى نوشت و از صلحى كه ميان او و افراسياب واقع شده بود، او را آگاه ساخت. كيكاووس كه نامه را خواند، بدو نوشت و فرمان داد كه پيمان صلح را برهم زند و با افراسياب به پيكار پردازد. سياوش اين پيمان شكنى را كارى زشت دانست و از آن بيزارى جست و فرمان پدر خود را به كار نبست و دريافت كه اين هم از كينهتوزىهاى زن پدر اوست كه پيش پدرش صلح او با افراسياب را نكوهيده است. از اين رو، به افراسياب پيام فرستاد و براى خود زنهار خواست تا به نزد وى برود. افراسياب اين درخواست را پذيرفت و بدو امان داد. كسى كه درين باره ميانجى شده بود، قيران بن ويسغان (پيران ويسه) بود. سياوش به توران زمين رفت و افراسياب او را گرامى داشت و به پذيرائى از او پرداخت و يكى از دختران خويش را كه وسفافريد خوانده مىشد، بدو داد. همين زن است كه مادر كيخسرو مىباشد. چيزى نگذشت كه دانائى و آگاهى سياوش به امور كشوردارى، همچنين دلاورى او، افراسياب را نگران كرد چون مىترسيد كه سياوش روزى فرمانروائى را او بگيرد. دو پسر افراسياب، همچنين كيدر برادر افراسياب، نيز كه به سياوش رشك مىبردند، آتش آشوب را دامن زدند و دشمنى افراسياب و سياوش را افزون ساختند. از اين رو افراسياب به ايشان گفت كه سياوش را بكشند. آنان نيز نخست گوش و بينى وى را بريدند و سپس سر از پيكرش جدا ساختند. زن سياوش، يعنى دختر افراسياب، از سياوش آبستن بود و فرزندى در رحم داشت كه پس از تولد، كيخسرو ناميده شد. دشمنان سياوش، پس از كشتن او در انديشه افتادند تا نيرنگى به كار برند كه همسر سياوش آنچه در رحم دارد بيندازد. ولى نيرنگشان كارگر نيفتاد. پيران ويسه نيز- كه سياوش با ميانجيگرى وى از افراسياب زنهار خواسته و بدو پناه برده بود- از كشته شدن سياوش به خشم آمد و نگران شد، از فرجام اين كار و خونخواهى پدرش كيكاووس و كينتوزى رستم ترسيد و همسر سياوش را به سراى خويش برد تا پس از زايمان او، فرزندش را بكشد و او را زنده نگذارد كه وقتى بزرگ شد كيكاووس و رستم را به خونخواهى پدر خود برانگيزد. ولى پس از اينكه فرزند خود را زاد، پيران بر او و نوزادش رحم آورد و آن بچه را نكشت و اين راز را از همه پنهان نگاه داشت تا هنگامى كه بزرگ شود و به من بلوغ رسد. از سوى ديگر، كيكاووس- كه از كشته شدن فرزند خود، سياوش، آگاهى نداشت- كسانى را به شهرهاى توران زمين فرستاد تا او را بيابند و با خود ببرند. ولى هنگامى كه خبر كشته شدن سياوش به ايران رسيد، شادوس (يا: سادرس)، پسر گودرز در سوگ او سياه پوشيد. او نخستين كسى بود كه جامه سياه را نشانه ماتمزدگى ساخت. با اين جامه به بارگاه كيكاووس رفت. كيكاووس كه او را سياه پوش ديد، پرسيد: «اين چيست؟» در پاسخ گفت: «امروز روز تيرگى و سياهى است.» كيكاووس همينكه دانست پسرش كشته شده، لشكرهائى را در اختيار رستم پهلوان و طوس، اسپهبد اصفهان گذاشت و آنان را به جنگ افراسياب فرستاد. اين دو سردار بزرگ با سپاهيانى كه داشتند به توران زمين رفتند و كشتار فراوان كردند و اسيران بسيار گرفتند. ميان آن دو تن با افراسياب جنگهاى سختى درگرفت كه در آن، دو پسر افراسياب و برادر او، كه وى را به كشتن سياوش برانگيخته بودند، به قتل رسيدند. ايرانيان عقيده دارند كه اهريمنان رام كيكاووس بودهاند. و اين پادشاه شهرى ساخته كه به پندار ايشان سيصد فرسنگ درازا داشته و گرداگرد آن ديوارى از روى، ديوارى از مس و ديوارى از نقره بوده است. اهريمنان، اين شهر را در ميان زمين و آسمان و آنچه ميان زمين و آسمان است، حركت مىدادهاند. همچنين كيكاووس نه مىخورده و نه مىآشاميده و نه قضاى حاجت مىكرده است. سرانجام، هنگامى كه خداوند كسانى را فرستاد تا شهر او را ويران كنند، اهريمنان نتوانستند شهر را نگه دارند و كيكاووس به كيفر اين ناتوانى، گروهى از فرماندهانشان را كشت. برخى از كسانى كه با تاريخ شاهان گذشته آشنائى دارند، گفتهاند: تنها به فرمان سليمان بن داود بود كه اهريمنان رام كيكاووس شدند و كيكاووس نيروئى يافت كه هيچيك از پادشاهان را ياراى ستيز با او نبود و هر كه با او در مىافتاد از او شكست مىخورد. شكوه و نيرومندى او چنين بود تا هنگامى كه در انديشه پرواز به آسمان افتاد. براى انجام اين كار از خراسان به بابل رفت و خداوند بزرگ به او نيروئى بخشيد كه با همراهان خود به آسمان رفت تا به ابرها رسيد. آنگاه خداوند اين نيرو را از ايشان باز گرفت. اين بود كه همه ناگهان افتادند و نابود شدند و در چنين روزى بود كه كيكاووس به حال يك آدميزاده عادى برگشت كه از خوردن و آشاميدن و همچنين قضاى حاجت ناگزير شد. اينها همه از دروغهاى خنك ايرانيان است. پس از اين پيشآمد، فرمانروائى كيكاووس رو به نابودى نهاد و از شكوه كشورش كاسته شد. دشمنان و بدخواهان او فزونى يافتند و با او به جنگ پرداختند. در اين جنگها گاهى او پيروزى مىيافت و گاهى آنان پيروز مىشدند. بعد به شهرهاى يمن تاخت. پادشاه يمن در آن روزگار ذو الاذعار بن ابرهة ذو المنار بن رايش بود كه به سبب ابتلا به بيمارى فالج جنگ نمىكرد. اما همينكه كيكاووس به قلمرو فرمانروائى او تاخت، خود را براى پيكار با وى آماده ساخت و با لشكريانى كه داشت به جنگ او رفت. در اين جنگ كيكاووس را گرفتار ساخت و لشكريانش را نيز به بند اسارت انداخت. آنگاه كيكاووس را در چاهى زندانى كرد و در چاه را بست. رستم كه خبر گرفتارى كيكاووس را شنيد از سيستان به يمن رفت و كيكاووس را رهائى بخشيد. ذو الاذعار مىخواست رستم را از بردن كيكاووس باز دارد و در اين انديشه، لشكريان خويش را گرد آورد تا با او نبرد كند ولى از ويرانى كشور خويش ترسيد و با رستم صلح كرد بدين قرار كه او كيكاووس را برگيرد و به ايران برگرداند. رستم نيز كيكاووس را با خود به ايران برد و از نو به تاج و تخت پادشاهى باز رساند. كيكاووس به پاداش اين خدمت، سيستان و زابلستان را كه از توابع غزنه بود، به رستم واگذاشت و نام «بندگى» را از روى او برداشت. او پس از اين رويداد درگذشت. روزگار فرمانروائى او يكصد و پنجاه سال بود.
متن عربی:
ذكر من ملك من الفرس بعد كيقباذ لما توفي كيقباذ ملك بعده ابنه كيكاووس بن كينية بن كيقباذ، فلما ملك حمى بلاده وقتل جماعة من عظماء البلاد المجاورة له، وكان يسكن بنواحي بلخ، وولد له ولد سماه سياروخش وضمّه إلى رستم الشديد بن داستان بن نريمان بن جوذنك بن كرشاسب، وكان أصبهبذ سجستان وما يليها، وجعله عنده ليربّيه، فأحسن تربيته وعلّمه العلوم ولفروسيّة والآداب وما يحتاج الملوك إليه، فلمّا كمل ما أراد حمله إلى أبيه، فلمّا رآه سرّ به صورةً ومعنى. وكان أبوه كيكاووس قد تزوج ابنة أفراسياب ملك الترك، وقيل: إنها ابنة ملك اليمن، فهويت سياوخش ودعته الى نفسها، فامتنع، فسعت به الى أبيه حتى أفسدته عليه، فسأل سياوخش رستم الشديد ليتوصل مع أبيه لينفذه الى محاربة أفراسياب بسبب منعه بعض ما كان قد استقرّ بينهما، وأراد البعد عن أبيه ليأمن كيد امرأته، ففعل ذلك رستم، فسيّره أبوه وضمّ إليه جيشاً كثيفاً، فسار الى بلاده الترك للقاء أفراسياب، فلمّا سار الى تلك الناحية جرى بينهما صلح، فكتب سياوخش الى أبيه يعرفه ما جري بينه وبين أفراسياب، فلمّا سار الى تلك الناحية جرى بينهما صلح، فكتب سياوخش الى أبيه يعرفه ما جرى بينه وبين أفرسياب من الصلح، فكتب إليه والده يأمره بمناهضة أفراسياب ومحاربته وفسخ الصلح، فاستقبح سياوخش الغدر وأنف منه، فلم ينفذ ما أمره به، ورأى أن ذلك من فعل زوجة والده ليقبّح فعله، فراسل أفراسياب في الأمان لنفسه لينتقل إليه، فأجابه أفراسياب إلى ذلك، وكان السفير في ذلك قيران بن ويسعان، ودخل سياوخش الى بلاد الترك، فزكرمه أفراسياب إلى ذلك، وكان السفير في ذلك قيران بن ويسعان، ودخل سياوخش الى بلاد الترك، فزكرمه أفراسياب وأنزله وأجرى عليه وزوّجه بنتاً له يقال لها وسفافريد، وهي أمّ كيخسرو، فظهر له من أدب سياوخش ومعرفته بالملك وشجاعته ما خاف على ملكه منه، وزاد الفساد بينهما بسعي ابني أفراسياب وأخيه كيدر حسداً منهم لسياوخش، فزمرهم أفراسياب بقتله، فقتلوه ومثلوا به، وكانت زوجته ابنة أفراسياب حاملة منه بابنه كيخسرو، فطلبوا الحيلة في إسقاط ما في بطنها، فلم يسقط، فأنكر قيران الذي كان أمان سياوخش إليه لتضع ما في بطنها ويقتله، فلمّا وضعت رقّ قيران لها وللمولود ولم يقتله وستر أمره حتى بلغ، فسيّر كيكاووس إلى بلاد الترك من كشف أمره وأخذه إليه. وحين بلغ خبر قتله الى فارس لبس شادوس بن جودرز السواد حزناً، وهو أوّل من لبسه، ودخل على كيكاووس فقال له: ما هذا؟ فقال: إنّ هذا اليوم يوم ظلام وسواد. ثم إنّ كيكاووس لما علم بقتل ابنه سيّر الجيوش مع رستم الشديد وطو أصبهبذ أصبهان لمحاربة أفراسياب، فدخلا بلاد الترك فقتلا وأسرا وأثخنا فيها، وجرى لهما مع أفراسياب حروب شديدة قُتل فيها ابنا أفراسياب وأخوه الذين أشاروا بقتل سياوخش. وزعمت الفرس أن الشياطين كانت مسخرّة له، وأنها بنت له مدينة طولها في زعمهم ثلاثمائة فرسخ وبنوا عليها سوراً من صرف وسوراً من شبه وسوراً من فضة، وكانت الشياطين تنقلها بين السماء والأرض وما بينهما، وأن كيكاووس لا يأكل ولا يشرب ولا يحدث، ثمّ إنّ الله أرسل إلى المدينة من يخرّبها فعجزت الشياطين عن المنع عنها، فقتل كيكاووس جماعة من رؤوسائهم. وقال بعض العلماء بأخبار المتقدّمين: إنّما سخّر له فعل الشياطين بأمر سليمان بن داود، وكان مظفّراً لا يناوئه أحدٌ من الملوك إلا ظهر عليه، فلم يزل كذلك حتى حدّثته نفسه بالصعود الى السماء، فسار من خراسان الى بابل، وأعطاه الله تعالى قوّة ارتفع بها هو ومن معه حتى بلغوا السحاب، ثم سلبهم الله تلك القوة، فسقطوا وهلكوا وأفلت بنفسه وأحدث يومئذ. وهذا جميعه من أكاذيب الفرس الباردة. ثمّ إنّ كيكاووس بعد هذه الحادثة تمزّق ملكه وكثرت الخوارج عليه وصاروا يغزونه، فيظفر مرّة ويظفرون أخرى، ثمّ غزا بلاد اليمن وملكها يومئذ ذو الأذعار بن أبرهة ذي المنار بن الرايش، فلما ورد اليمن خرج إليه ذو الأذعار، وكان قد أصابه الفالج، فلم يكن يغزو، فلمّا وطئ كيكاووس بلاده خرج إليه بنفسه وعساكره وظفر بكيكاووس فأسره واستباح عسكره وحبسه في بئر وأطبق عليه، فسار رستم من سجستان الى اليمن وأخرج كيكاووس وأخذه، وأراد ذو الأذعار منعه فجمع العساكر وأراد القتال ثمّ خاف البوار فاصطلحا علي أخذ كيكاووس والعود الى بلاد الفرس، فأخذ وزعاده الى ملكه، فأقطعه كيكاووس سجستان وزابلستان، وهي من أعمال غزنة، وأزال عنه اسم العبودية، ثم توفي كيكاووس، وكان ملكه مائة وخمسين سنة.
از کتاب: كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|